جمعه

از درفت‌شده‌ها- نوزدهمی

رخت زمستان نو بود هنوز. تهِ یک کوچه‌ی بن‌بست پارک کرد و ساعتی رفت. روی صندلی عقب یکی-دو جمله حرف آمد و نشست روی لب‌هام. اول به زمزمه. بعدتر بلند. آدم‌ها با کیسه‌ی خریدشان پا سست می‌کردند تا صِدام را از باریکه‌ی شیشه‌ی باز بشنوند. یا سیاهی اشک‌های درشتم را ببینند. بعد گوشی گرفتم به دست که انگار کنند کسی آن‌سوی دکل‌ها دل داده به حرف‌هام. هِه! بیشتر جمله‌هام را آویخته بودم به یک چرای رنجور. گریه از هزار تن و هزار جانِ کهنه سرریز می‌‎شد و امان از نرمه‌نای گلوم بریده بود. بعدتر خفقان آمد. مرور تکه‌تکه شد. محو شد. تنهایی اما با آن هیبتِ خسته و ژنده با همه سنگینی‌ش نشست روی زانوهای بی‌طاقتم. گفت حرف هم بزنی باز هم‌دم من‌ام. لال هم که باشی باز تصویر وارونه‌ی من تا همیشه توی چشم‌هات تکثیر می‌شود. از جان و جهان فاصله هم که بگیری باز من روی دوش‌ات نشسته‌ام. گفت من فاتح توام. دل‌ات توی انگشت‌های من می‌تپد. گفت هجا به هجا تکرار کن نام‌ام را. تهِ یک کوچه‌ی بن‌بست می‌خواندم‌اش به نامِ خودم...