سه‌شنبه

صبح سه‌شنبه‌ای خواب ببینی، دو نفر را در خواب ببینی و هر سه خودت باشی.

آدمی نزار و مریض دمر افتاده بود روی تخت، لای ملحفه‌های چرک و چروک. صورتش پیدا نبود. درهم شکسته بود. نوار پارچه‌ای چرک‌تابی پیچیده بود به سرش. خسته‌خسته نفس می‌کشید. نشسته بودم رو صافیِ استخوانیِ پشتش. یک باریکه‌ی سفیدِ محکمِ پارچه‌ای انداخته بودم به گردنش و می‌کشیدم. نای تقلا نداشت. خس‌خس می‌کرد. تنفر طغیان کرده بود و می‌لرزاندم. یک حرف‌هایی را هم فریاد می‌زدم و با انزجار تمام نوار را می‌کشیدم. گردنش آمده بود بالا و صورتش پیدا نبود اما. پُررنگ‌ترین نفرتی که بشود انگار کرد، دویده بود به دست‌هام و به سرخی چشم‌ها و به فریادم. تمام نمی‌کرد اما. از نای دیگری نفس می‌کشید انگار. اتاق نیمه‌تاریک بود. دری از جای دوری باز شد و باریکه نوری کدر خزید کنار تخت. رهاش کردم و بی‌جان بلند شدم. تکانِ کُند و رنجوری به تنش داد و روی کتف چرخید. پای چشم‌هاش گود و کبود بود. لای سرفه نگاهم کرد. من بودم...