سه‌شنبه

آن‌جایی که من از خوش‌دلی لبخند می‌زنم و تو خیالت راحت می‌شود که خباثت پنهانت را هیچ نفهمیده‌ام. آن‌جایی که لبخندم را تعبیر می‌کنی به حماقت و ساده‌لوحی و پا را فراتر می‌گذاری. پا را بیشتر فرومی‌بری به کثافتی که ساخته‌ای تا از پا درم بیاوری. همان‌جاست که نادیده‌ات گرفته‌ام و با لبخند گرمی ازت گذشته‌ام. رهات کرده‌ام. نقشه‌هات بی‌اثر است. تا هرکجا می‌خواهی پیش برو. نمی‌مانم تا تش‌باد کردارت دامنم را بگیرد. من از همه‌تان در حال گذرم. در حال دور شدنم. من از لهیب جهنم حتا جان به در برده‌ام و جان‌سخت‌تر از آنم که دوباره، که باز هم...