سه‌شنبه

چراغدان رفاقت

پرسیده بود برای میلادت چه دوست‌تر داری؟ گفته بودم حالا مانده تا «آذر، ماه آخر پاییز» و شرم، دست‌پاچه‌ام کرده بود. خواسته بود صریح باشم و از آنچه دل‌خواه، بگویم. حرف از تصحیح انتقادی شاهنامه به میان آوردم. پنج‌جلدی سترگی که به قول «خوابگرد» از نان شب هم واجب‌تر! گفتم این روزها شاهنامه می‌شنوم و پژوهش عظیم خانم بهفر دلم را بدجور برده، خوش دارم برای میلادم یک‌چند جلدی بگیرم به قدر وسع. گفت جلد اولش با من! و چندروز بعدتر وزن دلنشین کتاب توی دست‌هام بود و مکیف از داشتن‌اش چشم‌هام پُرستاره. رفیق ناب و به‌دلی که حواسش هست شادم کند به هربهانه‌ای. دیدم چه همه آدم‌های خوب دارم در دایره‌ی کوچک زندگی‌م این روزها. هرکدام‌شان چرخی از رفاقت و مهر را می‌گردانند و مرهم‌اند و التیام. التیامِ زخم‌های جامانده از شرارتِ نامردمان! دیدم چه همه خوب است امید و اعتمادم را سیلاب تلخ گذشته نبرده و می‌توانم هنوز دل‌گرمِ گنجِ حضور آدم‌ها باشم. دیدم چه همه خوب است رفیق خوش در کنار داشتن و خلوت را از هرهرزه‌ی نابه‌کاری پاک داشتن. به گمانم مرتبه‌ی بلند آدم‌ها، اینکه زندگی‌شان بالنده و روبه‌جلوست یا نه، اینکه حال‌شان سبک‌بال و روشن است یا چسبنده و سیاه همه ربط به جریان انرژی دیگرانی دارد که دوروبر سوسو می‌زنند و لنگری بر بی‌سامانی طوفان‌اند و وزنه‌ای از پای رفاقت می‌گشایند و.. می‌دانی از چه حرف می‌زنم؟ از اینکه هر انتخابی، راه به جایی دارد و همراه آن جاده است که می‌تواند به بلندای دمیدن صبح برساندت یا به سیاهچاله‌ی پوچی و کوردلی. من سرِ تعظیم دارم برابر رفاقت‌هایی که سرشارم می‌کنند. سرِ تعظیم دارم برابر آن‌هایی که راه هموار می‌کنند و چراغ روزهای تاریک‌اند. اینکه تن به هم‌نشینی هرناکسی ندهیم و هم‌او که دل‌مان به روشناش گرم، به سینه بفشاریم و هم‌او که سینه‌مان از سایه‌اش سنگین، دوربادی بگوییم و پا از گرانی زنجیرهای تباهش بگشاییم. من به خوبی آدم‌ها مومن‌ام. به چراغدان قلب‌شان..