پنجشنبه

زنی که زندگی‌ست

از نیمه شب گذشته و او همچنان سرفه می‌کند و من این‌سوترک دنده‌به‌دنده می‌شوم از صداش و از روشنای درخشان ماه کامل که آینه‌ای بزرگ گرفته رخ‌به‌رخم. پاورچین می‌روم کنار رختخوابش. توی تاریکی پلک‌های بزرگش را می‌بینم و استخوان گره‌گره انگشت‌هاش را که به عادت دست را بر نیمه‌ی صورت گذاشته. می‌پرسم شربت می‌خواهد تا سینه‌اش آرام بگیرد؟ قاشق را کج می‌گیرد چون آرتروزِ بی‌پدر دستش را از ریخت انداخته. گونه‌اش را می‌بوسم و برمی‌گردم به تخت. بالاخره به خواب رفته و صدای نفس‌هاش مثل زنجیر تاب کهنه‌ای‌ست که باد تکان‌تکانش می‌دهد.
از کار برمی‌گردم و می‌بینم پاها را گذاشته در آفتاب و کیف کهنه‌اش هم روی زانوها. می‌گویم از این یکی دست‌کم هفت سالی گذشته و سفر بعدی برات یکی دیگر می‌گیرم، یکی بهتر. یکهو براق می‌شود که حرف از کوچ می‌زنی؟ به لبخندی حرف پنهان می‌کنم. می‌گوید، «مادر می‌خوای بری، جفت برو!» دست‌های خالی‌ام را نشانش می‌دهم و می‌گویم جز خونِ دل حاصلم از یار چه بوده؟ گره‌دار انگشت‌هاش را می‌کشد به صورتم.
لباس می‌پوشم تا بخشی از مسیر همراهی‌اش کنم. نیمه برهنه‌ام که سرمی‌رسد. می‌گوید ای داد و می‌خواهد برگردد. می‌گویم مگر نه اینکه سلول به سلول و عضو به عضوم توی شکم تو به هم پیوست و جان گرفت؟ می‌خندد. می‌گویم عجیب نیست جنینی که پرورش دادی حالا پیش چشمت ایستاده و موهاش پررگه‌های سفید؟ سکوت می‌کند.
عصر می‌برمش آزادی، از درهمی مترو می‌ترسد که مبادا خط اشتباه و گم و سرگردان شدن. بیست‌بار خم می‌شوم به بوسیدنش. گونه‌هاش سرخ می‌شود و چشم‌هاش دودو میان آدم‌ها که دیده‌اند یا نه. می‌خندم که مادر منی و جان منی. چند ایستگاه بعدتر آن‌قدر نگاهش می‌کنم تا میان جمعیت سکندری خوران و آهسته دور می‌شود و ناپیدا. دلم می‌خواهد همین‌طور که هست، قابش کنم. با همه‌ی زورم جلوی زمانِ بی‌پدر بایستم که پیرترش نکند، که خمیده‌تر و کوچک‌تر و ناتوان‌تر. اما قلبم سنگین و دستم خالی...