شنبه

«آن درختی کو شود با یار جفت»

با کمی توت خشک و خرما، دو نارنگی و یک سیب، مشتی گردو و دو بطری آب کوله بستم و زدم به کوه. به مسیری که هنوز آلوده‌ی قلیان و سفره‌خانه و بساط جوجه‌ی کنار راه نشده است. اول راه یک کلبه‌طورکی‌ست برای نگه‌داری سگ‌ها. کمی پیش‌تر بروی بطری‌های بزرگ آب را دمر کاشته‌اند پای نهال‌های تازه‌پا در شانه‌ی راه. و هیچ نشانی از زباله نیست. محلی‌ها نهال بادام کاشته‌اند و بلوط. فصل دیگر هم بنفش زنبق‌ها بود و سپیدی بوته‌های پامچال و مخمل سرخ تاج‌خروس‌ها.
می‌رفتم و آبیِ غلیظ آسمانش چشم‌خانه را جلا می‌داد. و دو سوی مسیر صدای زنجره‌ها -صدای شب- از لای ساقه‌های طلایی خشک جرقه می‌زد و سکوت بکر کوه را نوازش می‌کرد. سگ‌ها و کلاغ‌ها به صلح سر سنگ‌چین‌ها نشسته بودند و صدای لغزیدن پاره سنگ‌های تیز زیر پوتین‌ام، مایه‌ی آزارشان نبود هیچ. من رسول کوه‌های ساکت‌ام. رسولِ برگ‌های ریخته. من پیامبر درخت‌های کهنه‌ام. می‌رفتم و همه چشم بودم. همه گوش بودم. با دهانی بسته، موهایی بافته، نفس‌هایی عمیق، لبخندی شکفته. دمی می‌ایستادم تا جداره‌ی رود را بنگرم که از آبش هیچ نمانده بود و اما صیقل سنگ‌ها و خنکای خاک را نشان گذاشته بود. دمی می‌ایستادم و دست می‌گذاشتم بر تنه‌ی گردوی عظیم خزان‌زده. رگه‌ی گرما و زنده‌ی آوندهاش می‌دوید به باریکه‌ی انگشت‌هام. می‌رفتم و آفتاب اریب خزان پشت ساق‌ها و استخوان شانه‌ام را گرم می‌کرد. دمی می‌ایستادم و باد می‌گرفت و برگ درختان غان یک‌صدا می‌رقصیدند. همه چشم بودم و همه گوش. همه حظ. تا رسیدم به جادوی جمعه، جادوی صبح!
درختی بود که اگر کامل و سرپا، آغوشم را پرمی‌کرد. درخت به دو نیم شده بود. نیمی‌ش نیست و نابود و به ناکجا و نیمی دیگر که پیش چشمم بود، توخالی و تهی! نیمه‌ی تهیِ درخت خمیده بود و قوس برداشته بود تا نزدیکی‌های بستر رود. پوسته‌ی ضخیم چوب از بیرون تنه، تکه‌تکه بود و تیره و اندرون درخت بافه‌های ابریشمین سفید داشت و رگه‌های نارنجی و بافتی از تراشه‌های درهم نشسته و پُرشکل و هندسی. تا این‌جای حرف، خبری از جادو نبود. نیمه‌ای تهی و خشکیده بود و خمیده تا به زمین. اما از منتهالیه درخت که روزگاری کاکلی پربرگ و شاخه داشت سر بر آسمان، چهار نهال جوان روییده بود، سبز و زنده و سرپا با انبوهی از برگ‌های کوچک سبز! و این از حیات نیم‌تنه‌ی خشک بید بود! که آوندهاش زنده‌اند و به کار پرورش! که زنده‌اند و زایا و مراقب. همان کنار درخت اتراق کردم و ساعت‌ها نظاره بود و نوازش. ساعت‌ها یکی شدن، دست بر تن او کشیدن و رها شدن. گفت‌وگوی در سکوت یک درخت و درختی دیگر در هیبت آدمی آغشته‌ی تنهایی.
در مسیر بازگشت دلم از تمنای نوازش سرریز بود. دستی که به سینه بفشاردم و عطر برگ کف دست‌هام را به سینه بکشد و برق آفتاب موها و گرمی شانه‌ام را به بوسه‌های کوچک چارپر سفید میهمان کند. دلم از تمنای نوازش سرریز بود و پیامبری بودم که سواد شهر می‌دید و از خلوت به ازدحام بازمی‌گشت و دلش خانه‌ی هزار پرنده‌ی کوهستان. بازمی‌گشتم و امید، ستاره‌ای کوچک بود سوسو در سپیدی گلوگاهم. بازمی‌گشتم و از صدای خش‌خش ریشه‌هام، سگ‌ها و کلاغ‌ها سربرمی‌داشتند و گوش تیز می‌کردند. «درختِ نبی» به شهر می‌رسید و کوه پشت سر می‌گذاشت و می‌خواست جاگیر آغوش محاط کسی شود که نبود...