پنجشنبه

با کوچکه حرف می‌زدم. همین حرف‌های روزمره‌ و معمولی که چه‌طوری و چه می‌کنی. از قیمت فلان وسیله پرسید. من هم خیلی عادی براش می‌گفتم که وقتی «فلانی» آن را خرید، فلان تومن بود. بعد مکث کردم. اسم «او» را آورده بودم و این‌بار آن هجاها به هیچ‌چیز وصل نبودند. حیرت کردم و سکوت شد. دست دراز کردم و دستگیره توی مشتم بود ولی دیگر آن پشت دری درکار نبود. آن‌قدر حس غریبی بود این بریدن و‌ تهی شدن که گویی هرگز پوست صورتش را لمس نکرده‌ام. هرگز بوی تنش را به سینه نکشیده‌ام. هرگز دلم از اشتیاق دیدنش پرپر نشده. وسط جمله‌ام یک‌جوری بدل به غریبه شد که از خودم ترسیدم. انگار نه انگار پنج سال تمام حضور و وجود و جانش تنیده بود به زندگی‌م. کوچکه پرسید هنوز پشت خطی؟ و من یکباره غرق گریه شدم. آن‌قدر رگبار ناگهانی بود که پهنای صورت و سینه‌ی لباسم خیسِ خیس. مثل سیلابی های‌های اشک ریختم بی که دقیقا بدانم برای چه. بی که بدانم برای چه...