دوشنبه

از خلال کتاب‌ها- دو

«کورتزیو مالاپارته» تلخ‌نویسی‌ست خالق تصاویر دهشتزای جنگ که با ظرافت و چیره‌دستی بسیار مرگ و وحشت و کشتار را لابه‌لای تصویرها و توصیف‌های بی‌بدیل‌اش پنهان می‌کند. گویی شما را از جنگل خیزرانی عبور می‌دهد و جزءبه‌جزء صدای قدم‌هاتان بر خرده‌شاخه‌های نئی، برگ‌های فروریخته، ستون آفتاب، عطر محیط و هرآنچه به وصف درناید را به استادی تمام در گوش‌تان زمزمه می‌کند و همین‌که چشم‌تان به منظره گرم شد و‌ دل‌باختید از پشت ردیف خیزران‌ها لکه‌های سرخ خون و پشته‌ی سربازهای متلاشی را دیدوندید به رخ‌تان می‌کشد! به آنی از چهره‌ی موحش جنگ پرده کنار می‌زند و باز حواس‌تان را به جنگل و پرنده‌های کوچک رنگ‌به‌رنگ برمی‌گرداند.
با اینکه بسیاری وقت‌ها با نگاهی گذرا مقدمه‌ها را نادیده می‌انگارم اما از دست دادن مقدمه‌ی مالاپارته بر کتاب «قربانی» یا همان «کاپوت» خسرانی عظیم بود! «کاپوت» لغتی آلمانی-یهودی است به معنای هرچیز یا کسی که به تمامی شکسته و خرد و خراب و بی‌استفاده شده است. مالاپارته‌ای که تبعید و اسارت، اردوگاه نازی‌ها و سرمای روسیه را چشیده است و از جراحت هم بی‌نصیب نمانده اما به وقت پناه گرفتن در خانه‌ی دهقان اوکراینی، تکیه بر طویله‌ی خوک‌ها کتاب را فصل به فصل نوشته و خلق کرده است! کتابی که با سخت‌جانی تمام در آستر کتش دوخته شده و همراه او گریخته. کتابی که برای حفظ و نجاتش سه پاره شده و به سه نقطه‌ی دنیا رفته و سال‌ها بعد که ناجی‌ها تکه‌های امانت را پس‌فرستاده‌اند، او فصل آخر را نگاشته و شاهکار قد علم کرده. آخ که می‌توانم ساعت‌ها با شور تمام از کلمه‌های مالاپارته حرف بزنم و تک‌تک‌تان را مشتاق خواندنِ این «سلین» زهرنویسِ ایتالیایی کنم!
فصل اول کتاب را با اسب‌های تیوولی سرمی‌گیرد؛ راوی به پنجره‌ای چشم چسبانده که از مِه مکدر است. پنجره رو به دریایی مواج است. سه اسب سفید، لنگ‌لنگان از تپه‌ای سراشیب به سوی دریا روانه‌اند و دخترکی با پیراهنی زرد از پی‌شان می‌آید. به ساحلی می‌رسند با زورق‌های سرخ و سبزِ رهاشده. اسب‌ها به دریا می‌زنند و یال‌های خیس را موج می‌دهند بر انحنای تن و صدای شیهه‌شان فصل اول کتاب را پرمی‌کند.
بعدتر از تجسد بوی عفن مادیانی مرده می‌گوید که در حال اضمحلال است. دو پایش در چاله‌ای آب و شکم آماس کرده‌اش بر کناره‌ی پرچین خانه‌ای متروک است که راوی شبانه به آن پناه برده. بیرون خانه میان سیاهی چشم درشت آفتابگردان‌ها، دسته‌ی سربازها و فوج گلوله‌ها مکرر و جاری‌ست. و این تمام‌قد دهشت جنگ است! اما بوی مادیان زیبای مرده تا صبح در کمین راوی‌ست و بارها به آستانه‌ی در اتاق هجوم می‌برد و خواب را از پلک‌های خسته و ذهن مخدوش مرد می‌گریزاند...