سه‌شنبه

«تو مگو همه به جنگ‌اند و ز صلح من چه آید، تو چراغ خود برافروز..»

انگار به خانه‌ام بازگشته باشم. به اجبار کوچ کرده از پرهیب جنگ و حالا، پسِ سال‌ها میان ویرانه‌ها ایستاده باشم به مرور و تماشا. رودررویی با خاطره همین است!
از خوشی و خشم چیزی برجای نمانده الا یادهایی کهنه که دل را و حال را دیگر می‌کنند. ردِ ترکش‌ها و گلوله‌ها بر دیوار خانه‌ای که صدای خنده‌هاتان روزگاری شکفته جابه‌جاش. فروریخته‌ی ستون‌هایی که روزی امن بودند و امید. و آخ...
با بسیاری خاطره‌ها سینه‌به‌سینه شده‌ام این روزها و بسیاری چیزها که ازشان رومی‌گرداندم را کشانده‌ام درست وسط زندگی‌م. با گل‌های آفتابگردان دوباره صلح کرده‌ام بی که دیگر بغضی. با شمع‌های کوچک و شعله‌های پرپرشان هم. با عطر گرم قهوه و سبزینه‌ی نارنگی نوبر بی که یادی و حسرتِ حزنی دل‌سوز.
گرچه هنوز هزاران اتفاق و شی و حال کوچک، زیر تل آوارهای جنگ و رنج و «غارتِ غیر» توی جعبه‌ای دربسته و دور می‌پوسند و من هراسانم از یاد و لمس‌شان. اما به قدر کفایتم پا به خانه‌ی ویران گذاشته‌ام و بر تن گذشته دست کشیده‌ام. آن‌قدر که یارای زانو‌ها بوده میان اتاق‌ها و اتفاق‌ها گشته‌ام. مثلا هرروز پاره‌ای شاهنامه می‌شنوم تا از انحصار خاطره بیرونش بکشم. «آن شب که من عروس خوشه‌های اقاقی شدم» تکیه بر فراخ برهنه‌ی سینه‌اش شاهنامه خواندیم و پلک‌هام از گرمای سینه و صداش به خواب رفت. همه‌ی این سال‌ها از شاهنامه گریزان بودم و حالا هرروز آن کلمه‌ها، از طهمورَث و جمشید و ضحاک تا سیاوش و سهراب و...
خودم را تکه‌تکه در معرض خاطره می‌گذارم و زنده‌ام هنوز. زنده‌ام و جنگ تمام شده. جنگ تمام شده و از ویرانه‌ها نمی‌شود بنای خانه‌ای انتظار داشت. جنگ و سوگ و مرگ رفته‌اند و من آهسته خم می‌شوم روی تکه‌ای پرخراش و شکسته. خم می‌شوم و آهسته دست دراز می‌کنم به لمس کردن‌اش. و پیش چشم‌هام پرده‌ای از گذشته نقش می‌بندد و گوشه‌ی لبم به لبخندی نیم‌بند و گذرا می‌شکفد و به یاد می‌آورم و دست‌هام از یاد می‌برد.
ایستاده‌ام میان ویرانه‌های خاطره و حالم آشوب نیست. ایستاده‌ام و زمستانی را انتظار می‌کشم که پُربوی رفتن است. دل کندن و ویرانه را به سیل‌شور گذشته سپردن و چون کولی کوچک سرزنده‌ای، با دو گیس سیاهِ بافته، قصه‌های دیگر ساختن و جایی دیگر طلوع و غروب خورشید را به تماشا نشستن. این است جان به در بردن و دل را به مشت فشردن و به صلح پیش رفتن. این است بر آینه‌ی خاطره خیره ماندن و نشکستن و از قاب آن گذشتن و بیرون رفتن...