دوشنبه

پیراهنش سرمه‎ای بود و شلوار کتان ساده‎ی سیاهی پوشیده بود. با همه‎ی خستگی‎م راهم را دو خیابان کج کرده بودم که از پشت موهاش را تماشا کنم. از استخوان میان دو کتفش هم می‎گذشت. چون دسته‎ای بزرگ خوشه‎ی گندمِ نورس، روشن و موج‎دار. سر پیچ خیابانی قدم‎هاش کند شد و دست کرد به کیف دوشی‎اش. من دورترک پا سست کردم. سایه‎ی چند پرنده افتاد به دست‎هاش. گویی سیگاری می‎گیراند. رفتم نزدیک‎تر. «عذرمی‏‎خوام، یه لحظه..» خیره و خالی نگاهم کرد. صورتش آشنا نبود. چهل سالی داشت به گمانم. چشم‎های تاتاری سیاه و ریش‎هایی که لب‎ها را پوشانده بود. مکث کردم و خالیِ نگاه پرسشگرش خستگی را به یادم آورد. «هیچی. ببخشید.» اما هم‎چنان خیره ماندم به چشم‎هاش. «آدم به خاطر هیچی سایه به سایه‎ی کسی نمیاد!» شانه‎هاش را داده بود عقب و از سیگارش کام می‎گرفت. سر را می‎چرخاند و دود را فوت می‎کرد دورتر از صورتم. رمق وانمودکردن نداشتم هیچ. نمی‎دانم چه‎طور، دستم را خوانده بود ولی. شاید توی ویترین مغازه‎ها انعکاس تنم را دیده بود. «می‎دونم شاید برداشت خوبی نکنید از حرفم، ولی می‎خواستم بدونم، اجازه دارم دست به موهاتون بزنم؟» اخم کرد. چند قدمی رفت سمت جدول. سیگار را سر صبر روی صندوق آبی امداد خاموش کرد. و پرت کرد توی جوی آب. هنوز ایستاده بودم. آسمان گرفته بود. موهاش کدرتر به نظر می‎رسید. آمد ایستاد سینه به سینه‎ام. یک دست باز فاصله بود میان‎مان. موهای بسته را مشت کرد و ریخت به شانه‎ی چپ. «البته که می‎تونید.» لبخندی در میان نبود. من بغض داشتم و در صورت او نشان از هیچ عاطفه‎ای نبود. نه حیرت، نه بی‎حوصلگی، نه لبخند، هیچ! همین‎طور که دست پیش می‎بردم به لمس کردن تارهای درهم موهاش، از خودم می‎پرسیدم چه بر سرت آمده دخترک؟! توی خیابان؟ غریبه‎ای را پی می‎کنی که چه؟ «ممنونم که اجازه دادین.» و خلافِ مسیری که دزدانه آمده بودم، راه افتادم. نباید طولش می‎دادم. نباید گریه می‎کردم. نباید به پشت سر نگاه می‎کردم. دستم را مشت کرده بودم. انگار خاطره‎ای مثل یک تکه یخ توی مشتم آب می‎شد...