پنجشنبه

من از آب‎های توبرتوی تاریک می‎ترسم. این را پیش‎تر هم نوشته‎ام گویا. از جانورهایی که توی تاریکی می‎لغزند بر تن آب. خواب دیدم انتهای اسکله‎ای چوبی ایستاده‎ام. چند ده متری طناب ضخیم حلقه کرده بودم به بازو. هوا تاریک بود. ابرها سرِ جنگ‎شان بود. به هم تنه می‎زدند. دریا تا چشم کار می‎کرد سیاهی بود. سیاهی لغزان و عمیق! زنی همراهم بود که صورتش را نمی‎دیدم. یک سر طناب را گرفت و دست انداخت دور یکی از ستون‎های چوبی و رفت پایین. حجم‎اش را توی تاریکی نگاه می‎کردم که فرو می‎رفت توی آب و سر آخر هم شد یک موج‎دایره و تمام. ترسیده بودم. بی هیچ کلامی تن را به دهان دریای بی‎کرانه انداخته بود و من یک سر طناب دستم بود. دقیقا نمی‎دانستم چه اندازه پایین یا پیش رفته. ترس شبیه بوته‎های گزنه افتاده بود به جانم. مدام به اطراف نگاه می‎کردم. قرار بود تا کی آن پایین بماند؟ پس نفس چه؟ اصلا چرا رفته بود؟ طناب، نشانه‎ی بند او به حیات بود؟ اگر رها می‎کردم چه؟ ترسیده بودم و زن رفته بود و سر طنابی زمخت مانده بود توی دست‎هام. مادر بازوم را فشرد. «خواب می‎دیدی. خواب می‎دیدی.» نشسته بود لبه‎ی تخت. گفتم هوم. گفت شش-هفت بار اسم او را فریاد زده‎ای توی خواب. من؟ او هیچ کجای خوابم نبود! گفتم اشتباه شنیدی. من حتا فریاد هم نکشیده بودم. آن‎قدر ترس داشتم که دهانم بسته بود توی تاریکی. گفت، «بیدار بودم. شش-هفت بار خیلی بلند صداش زدی.» گوشه‎ی پتو فشرده مانده بود توی مشتم. سرم را کشید توی سینه‎اش. «خوابش رو می‎دیدی مادر، چیزی نیست.» ولی فقط زنی توی تاریکی رفته بود ته دریا و من آن بالا از ترس پوستم به خارش افتاده بود و...