شنبه

خواب دیدم در اداره‎ای کار می‎کنم عریض و طویل. در یکی از بالاترین طبقه‎هاش بودم. میزها همه نزدیک به هم و آدم‎ها در رفت‎وآمد. به من کاری سپرده بودند فوری و اما بی‎سروته! کاغذها دستم بود و نمی‎دانستم دقیقا باید چه‎طور همچو گزارشی آماده کنم از اطلاعاتی که نیست. موج اضطراب بود و شتاب. گویا همه‎ی آن بلبشو ربط داشت به بازدید مدیران ارشدی که قرار بود برسند همان روز. کلافه همکارها را کنار زدم تا برسم پشت میزم. دیدم کنج میز یک گربه‎ی مرده گذاشته‎اند. از همین ببری‎هایی که رگه‎های خاکستری-سیاه و سدری دارند. یکی از گوش‎هاش تا نیمه پاره شده بود. دست و پای حیوان را بسته بودند. حال بدی داشتم که چرا همچو صحنه‎ای برام چیده‎اند آن هم درست وسط این همه سرشلوغی! گوش سالم و تکه‎ای از طناب را گرفتم تا حیوان را ببرم بیرون از ساختمان. انگار تکه‎ای نمد توی دست‎هام بود. با پرزهایی زبر اما بی‎جان و سرد. توی مسیر آسانسور بدقلقی کرد. راهروها شلوغ بودند در تدارک آن بازدید مهم. خونش رد انداخته بود همه‎جا. توی آسانسور می‎چکید و من چاره‎ای نداشتم جز انزجار. کلی طول کشید تا رسیدم به محوطه‎ی بیرون. بهار بود و نهال‎های کم‎جان توی چاله‎هاشان جوانه‎های کوچک زده بودند. گربه را همان‎طور دست و پا بسته گذاشتم پای درختی. گفتم حالا باغبانی، کسی می‎آید سروسامانش می‎دهد. خواستم برگردم که دیدم توی دستم قیچی کوچکی‎ست. گربه سربرگرداند و با درشتی چشم‎هاش نگاهم کرد. زنده بود! اما به شانه‎ی چپ چرخیدم و بازگشتم به ازدحام ساختمان.
بیدار که شدم دست بردم سمت گوشی. حال غریبی داشتم. نوشتم، «بیا امشب برویم خلوت شهر را قدم بزنیم.» مکث کردم. پاک کردم. و گوشی را سُراندم خیلی دورتر از تخت. دورتر از سرانگشت‎هام. خیلی دورتر از دلم. به چشم‎های گربه فکر می‎کردم و قیچی توی دستم.