یکشنبه

...

برای اولین‎بار توی زندگی‎م، دقیقا برای اولین‎بار توی زندگی‎م ایستادم رو به نیم‎دایره‎ی شیشه‎ای باجه‎ای و مارلبرو خواستم! و باز برای اولین‎بار توی زندگی‎م، دقیقا برای اولین‎بار توی زندگی‎م از شین یک نیم‎بطری تکیلا گرفتم! پرسید عیش تنهایی؟ گفتم نه، مهمان خاص دارم! توی مسیر از مقابل چند سوپرمارکت کارتن‎های خالی جمع کردم. خیلی چیزها جان‎به‎لبم کرده این روزها. از همه بدتر سکوتی‎ست که فروخورده‎ام! خسته‎ام. رسیدم خانه و کلید را سه بار توی قفل چرخاندم. خانه جور نزاری شده بود. مثل سگی تیپا‎خورده نگاهم می‎کرد. مظلوم و ترسیده و مهربان. گفتم اول کتاب‎ها را جمع می‎کنم و بعدتر قفسه‎ی ادویه‎ها را. نشستم وسط بساط نقاشی. کسی توی دلم گفت «طاقت بیار، درست می‎شه. تو قوی هستی، می‎تونی!» فریاد کشیدم خفه شو! این یه دفعه خفه شو لامصب لعنتی! گفتم خفه شو! خفه شو بذار این یه بار توی سی‎وسه‌‎سالگی‎م توی خودم غرق شم. خفه شو و دست از ملامت‎ کردنم بردار لعنتی! مرده شور اون زندگی سالمت رو ببرن! مرده شور اون زندگی سالمت رو ببرن! خفه شو و راحتم بذار! بعد سیگار پشت سیگار. مثل همه‎ی تازه‎کارها اشک و سرفه و زهرمار نوشیدن بود. و آبی تیره‎ای که با خاکستری قاطی کرده بودم به کشیدن موج بزرگ و سیاهی سرگردان تنهاترین نهنگ دنیا. دور و برم کارتن‎های خالی و رنگ و دود و آشوب. به سختی کلیدها را فشردم روی صفحه‎ی گوشی و نوشتم «قبول، نیمه‎ی دوم ماه اثاث میارم همون زیرهمکفی که گفتین.» بی نور و بی هوا! بی پنجره! آخ بیچاره گلدان‎های نورسم. از شیار لب‎هام آتشی می‎سُرید تا نای و مری و ریه و معده‎ام. تنم داغ بود و قوطی فلزی کنار دستم پر از مچاله‎ی سیگار شده بود. وال غول‎پیکری که بزرگ و بزرگ‎تر می‎شد و جان می‎گرفت و چرخ می‎زد. غم‎آگین‎ترین آوازش را می‎خواند و توی تنهایی من غوطه می‎خورد و من های‎های گریه می‎کردم و مچاله شده بودم و قلمو توی دست‎هام مرده بود و بطری خالی شده بود و پاکت از نیمه گذشته بود و هوا سیاه بود و دیوارهای خانه‎ی کوچک بهار تنگ گرفته بودند وال غول‎پیکر را و قفسه‎ی کتاب‎ها با دهانی گشاد و هزاردندانِ رنگ‎به‎رنگ به مسخره نیش باز کرده بودند و من گریه می‎کردم و حالم آشوبِ مگویی بود و نهنگ به سرفه افتاده بود از ابردود و سلاخِ تنهایی کاردِ سینه‎پهنی را می‎کشید به سمباده‎ی شقیقه‎هام، قژقژ.. قژقژ.. قژ.. قژژژژ.. قژ.. قژ...