سه‌شنبه

میم با همان صراحت کُشنده‎ی بُرنده‎ی همیشه‎اش گفت، خیالت راحت شد؟ حالا تنهایی بکش و گله نکن! گفت الف را از سر بازکردی هیچ؛ برای باقی الفبا هم بهانه بتراش! من با ناخن لکه‎ی روی میز را خراش می‎دادم. صورت الف می‎آمد توی ذهنم که به حال تسلیمی گفته بود، «به زور و اصرار که نمی‎شه. وقتی با این سردی نگاهم می‎کنی..» میم سرزنشم می‎کرد. با تیرهای پیاپی جانم را نشانه می‎رفت. ساکت بودم. می‎گفت توی تنهایی پیر می‎شوی لامصب! چندبار؟ چندنفر؟ چه‎قدر بهانه توی شکمت داری تو؟ زیر بینی‎ام می‎سوخت. انگار کهنه‎ای آتش‎گرفته را بگیرند زیر بینی و دود چشم‎هات را پُرآب کند. بیراه نمی‎گفت. من هم بیراه نگفته بودم اما خفه بودم. ملامت لبریزم می‎کرد و در عین حال نهیبم می‎زد که همه حق دارند الا تو! دلم رفته بود توی شکافی تنگ و زانوهاش را بغل گرفته بود و سرش را فشرده بود به دست‎هاش. میم گفته بود گند می‎زنی به زندگی‎ت و نمی‎فهمی. گند می‎زنی و دفاع می‎کنی از ویرانی بارآورده. پرسیده بود دقیقا چه مرگت است؟ دهان که بازکردم، گفت هیچی نگو! هی دلم با کسی نیست! دلم نیست. دلم نیست. دلم نیست. خب مرده‎شور دلت را ببرد!