چهارشنبه

دلم مچاله‎ست از دل‎تنگی. انگار صدام را هیچ جان‎دارِ تن‎زنده‎ای نمی‎شنود. انگار هیچ‎کجای این عالم دلی نیست با من. که بیاید. که بخواهم. که بماند. پرطنینِ گرم صدای براهنی می‎خواند، «نیامد!» انگار می‎کنم حرف آخر است! و اشک‎ها دهانم را پر می‎کنند. دهانم از کلمه خالی. این روزهای سختِ بی‎کسی. این روزهای شتاب و سکوت. این روزهای بی‎مهرِ جان‎به‎سری. این روزهای طاقت‎بیارِ لعنتی. «نیامد!» دلم مچاله‎ست از دل‎تنگی. تو چه دانی که دلم چه اندازه مچاله‎ست از دل‎تنگی. تو چه دانی که دلم..