دوشنبه

ماخولیا

شنبه خوب بود. لبه‎ی جدول خیابان مقصودبیک راه رفتم. تجریش و شلوغی‎هاش گم می‎شد. سرک به باغ مردم کشیدم. برگ گردوها را بوییدم. تنه به تنه‎ی درخت‎ها زدم. سربالا پی رد کلاغ‎ها. پی جرثقیل و بارهای سنگین معلق در هوا. سر به زیر پی لک شاتوت جامانده از تابستان. خنده، سکوت، خنده، سکوت. تماشای عمارت‎های کهنه. بهارخواب‎ها و کنگره‎ی دیوارها. مرور کودکی. صدای پرنده‎ها. دیدن کاج‎های باغ سفارت از پشت سر. ردِ رود را گرفتن و بی‎هدف رفتن. رد رود را گرفتن و برگ خزان‎زده‎ی چنارهای خاوری را زیر پا کشتن.
یک‎شنبه اما نان‎های تست کپک زده‎اند. خبر از سبزیجات یخچال ندارم و بی‎شک پلاسیده‎اند. روزهاست دست به آشپزی نبرده‎ام. بطری‎های آب حتا دست‎ناخورده‎اند. یکی-دوتکه لباس آویخته از صندلی. کتاب رسیده به صفحه‎ی یکی‎ مانده به آخر و اما رها شده بر میز کنار قبض گاز. روی فنجان‎های قهوه غبار نشسته. قوطی بادام شور ماه‎هاست که خالی‎ست. موها را به زودی می‎سپرم به دندانه‎های موزر. صورتم را اصلاح کرده‎ام. دقیقا به شیوه‎ی معمول مردانه، با کف و ژیلت. با قساوت تمام از آب دادن به گلدان‎ها دست کشیده‎ام. آهسته ناله می‎کنند. برگ‎های کوچک‎شان له‎له‎زنان نرم و پژمرده شده و شاخه‎ها خمیده‎اند. سر برگچه‎های لیمویی که به شوق کاشتم، سوخته. نه، آب نمی‎دهم دیگر. درد ماهیانه آزارم می‎داد. دم‎کرده‎ی زیره و نبات مادرانه درکار نبود. خانه سرد و خالی‎ست. به کیسه‎ی کوچک یاسمن و لیوانی آب جوش اکتفا کردم. جانور لجوجم سربرآورده باز. به نخواستن و پس‎زدن. ناخن بر دیواره‎ی حلبی قلبم می‎کشد. فکرِ رفتن هم عصیان کرده. فکر رهاکردن همه چیز. کوله به دوش و کولی. سخت‎دل و سرد. پیرمرد ترش‎رو و عبوس این روزهام را نمی‎خواهم. که با هیچ زنده‎ست. و خسته‎ست. و دیگران وقت گذشتن از کوچه خمیده‎ی سیاه تنش را نمی‎بینند الا گربه‎های لمیده و پیر که گوش تیزمی‎کنند به رد شدنم.