سه‌شنبه

شده از بغض و استیصال و فریاد و خشم گوشه‎ی پیراهن را بفشاری به مشت؟ و همان‎طور که پیازها را توی تابه زیر و رو می‎کنی، فریاد بکشی و لعنت بفرستی به آدم‎ها؟ شوقِ لگدمال می‎دانی چیست؟ سیلیِ سختی‎ست. سیلیِ سختی‎ست. دردناک و سرخ و گزنده. شده از بغض و استیصال و خشم زانو به دیوار بکوبی؟ دندان برهم بفشاری؟ شوقِ لگدمال می‎دانی چیست؟ دروغ‎های کوچک را چون کیسه‎های زهرابه فرودادن چه؟ پرسید نشاط می‎خواهی و کودکانگی؟ همین می‎خواستم. همین می‎خواهم. که موهای کوتاهم را چون دو خوشه‎ی نارس انگور وحشی ببندم. که سرخوشانه بخندم. که خنده‎ام را زهر نکنند. که مرهم اگر نه، زخم نزنند. شوقِ لگدمال می‎دانی چیست؟ در چاهی وارونه آویخته‎ام. نه جانِ برآمدنم هست و نه توان فرورفتنم. چنگ به هرچه می‎زنم که سرپا بمانم، نمی‎شود. وقت خنده و شور کسی به سینه‎ات کوفته؟ پس‎ات رانده؟ کنارت گذاشته؟ نه، شوقِ لگدمال تو چه می‎دانی چیست..