سه‌شنبه

«جهان با تو خوش است»- چهار

هیچ‌وقت دهان‌تان طعم بوسه گرفته؟ طعم جادوییِ جامانده از لغزیدن لب‌ها. عطش لب‌ها را به خنکای لطیف برکه‌ای رساندن و سیراب شدن. وقتی سرانگشت‌ها مست نوازش‌اند و چشم‌ها گاه باز و بیش بسته. آن مماس نیم‌دایره‌ی چانه‌ها و ساییدن خوش گونه‌ها برهم. نرمه‌ی گلبرگ زیرین به لبی چیدن و دل به شیارهای سرخ غنچه‌ی بالا سپردن. عشق تکثیر می‌شود به میلیون‌ها ذره‌ی ناب و دل‌انگیزترین گفت‌وگوی جهان بی‌نیاز از کلمه‌ای، لب‌به‌لب جان می‌گیرد. هیچ‌وقت دهان‌تان طعم بوسه گرفته؟ چه می‌گویم! عیان است که بارها در این تجربه غوطه خورده‌اید.
حالا چندروزی‌ست صبح‌ها با طعم غریب بوسه‌ای طولانی بیدار می‌شوم. می‌نشینم برابر آینه و لب‌ها را به هم می‌فشارم و طعم بوسه را مزه‌مزه می‌کاوم. این‌جاست که تنهاییِ رسوب‌کرده‌ی کش‌داری خیره به چشم‌هام پوزخند می‌زند. به طعنه می‌پرسد به تمنای که خیال بافته‌ای؟ می‌گویم تو آشنای همه جان‌های خسته‌ای، تو بگو طعم دهانِ که جامانده به تمنا؟