دوشنبه

دوتا دفتر سیاه کنار بالشم جاگیر مانده‌اند این همه وقت. چهارسال تمام شده که از خانه‌ی او بیرونم و تنها. مادر اما وفادارانه هفته‌ای دوبار دستمال می‌کشد به سیاهی تن‌شان و غبار می‌گیرد و می‌گذاردشان همان کنار بالش. انگار می‌کند بخشی از بساط خواب‌اند. بخشی از تخت که تکیه دارد به پنجره. تاریخ یکی‌شان ۸۷ است، ده سال پیش! دوتا داستان نیمه‌تمام نوشته‌ام و بسیار حرف‌های پاره‌پاره و گنگ. نشان از شب‌های خواب‌گریزی و ماخولیا. وقت هذیان و تب، کف دست را می‌گذاشتم به خنکای سیاه تن‌شان. گویی سختی و سیاهی‌شان به واقعیت دنیا برم‌می‌گرداند. و گاه با نوک ناخن‌ها ضرب می‌گرفتم تا کلافگی بگذرد. ورق می‌زنم، گوشه‌ای نوشته گره کن تمام فروخورده‌ات را! پرت می‌شوم به هشتاد‌وهشت. گوشه‌ای چند نشانی نوشته‌ام، نشان از سال سخت بی‌کاری. از اداره‌ای به اداره‌ای ملتمس خزیدن و هیچ. گوشه‌ای فرانسه نوشته‌ام. صرف فعل بوده و تمرین املا. و چندصفحه دورترک از شبی که به صبح نرسید...