چهارشنبه

پسرک تب‌ولرز کرده. حوله‌ی نم‌دار می‌گذارم به شکم کوچک و پاهای لاغرش. رطوبت بدل می‌شود به بخار داغ. دمی می‌لرزد و پتو می‌خواهد و دمی انگشت‌ها را می‌لغزاند زیر خنکای حوله. صدای ناله و نوحه از مسجد بلند شده. یکی از لیالی قدر است گویا. آن بیرون جماعتی کتاب به سر گرفته‌اند و ایمان دارند سرنوشت‌شان رقم می‌خورد امشب. من حوله را هشتادبار می‌شویم و تَف کوره‌ی پسرک هشتادبار خشکش می‌کند. پیشانی‌اش را نوازش می‌کنم. خال کوچک پای رستنگاه موهاش را. از اینکه مادرش بی‌خبر از احوالش است دلم فشرده می‌شود. از مادر بودن بیزارم. وحشت بزرگم از قلب کودکی‌ست که در زهدانم بتپد و از من جان بگیرد و سلول‌به‌سلولش بزرگ شود. با آن پلک‌های بسته‌ی بزرگ. رگ‌‌های آبی زیر پوست نازکش. با انگشت‌های باز و تن مچاله‌ی شناورش. دلم آشوب می‌شود. دیدن زن‌های آبستن هم می‌ترساندم حتا. نمی‌توانم هرگز این‌ها را تاب بیاورم. پسرک ناله می‌کند. اشکم سرازیر می‌شود روی گونه‌ها. حوله را می‌گذارم روی گرگرفته‌ی چشم‌‌هام. روی دل آتش‌گرفته‌ی نومیدم. صدای ضربان قلب کودکی تکه‌تکه گوش‌هام را می‌انبارد...