چهارشنبه

کابوسِ سرخ

کیلومتر دوازده جاده مخصوص بود. ایستاده بودم کنار جاده. بلندتر از همه درخت‌ها بودم. بلندتر از همه ساختمان‌های اطراف. سوله‌های بزرگ ایران‌خودرو واگن‌های صامت آبی‌رنگی بودند زیر پاهام. حفره‌ی بزرگی توی سینه‌ام بود و درد نمی‌فهمیدم. کلاغ غول‌پیکری منقار کریه و سیاهش را فرو برده بود به حفره و رگ‌هام را یک‌به‌یک بیرون می‌کشید. ایستاده بودم و درد نمی‌فهمیدم هیچ. بزرگ‌راه غرقِ خونی سرخ و غلیظ می‌شد. هردم جاری و چسبنده‌تر. هیولایی بودم با چشم‌هایی باز. با کلاغی میانِ سینه. یک میوه‌ی کوچک کاج را توی مشت فشار می‌دادم و خرد نمی‌شد انگار. با درد و اشک بیدار شدم نیمه شب.