یکشنبه

تمام مسیر به رگه‌های نور چشم دوخته بودم، لای کبودی ابرهای دلخور. گذاشتم قطره‌های سرد تلنگر بزنند به بلندی انگشت‌هام. این‌طور ترافیک کشنده‌ی جاده را تاب آورده‌ام. ده شب رسیده‌ام به خانه‌اش. به ذوق تمام یک پاگرد آمده پایین. مثل منتظرهای بی‌طاقتی که آغوش‌شان لک زده برای فشردن گرمای تنی. آمده و فشرده و غرولند کرده که باز لاغر شده‌ای. توی چارچوب حمام ایستاده تا دست‌ها را شسته‌ام. در کمد را باز نگه داشته تا لباس راحتی پیدا کرده‌ام. همین‌طور سایه‌به‌سایه‌ام آمده. دوست‌داشتن‌اش منتشر در هوا. قلبم؟ فشرده... به ذوق تمام این ساعت شب پیاله‌ای مربای توت فرنگی گذاشته برابرم. انتظار کشیده برسم تا گرماگرمِ عطرآگینِ آنچه پخته را به دهان بگذارم. تمام صورتم لبخند شده بس که این زن، زندگی‌ست. زردالوی نوبر آورده و کنار گلدان بنفشه ایستاده تا یکی بردارم. آرام دست کشیده به موهای وزکرده‌ام. مرطوبِ هوا چنین‌ام می‌کند و او مکیف از نوازش. براش کودکی‌ام که شانه توی موهاش شکسته بارها. زنی سی‌وچند ساله نیستم با رگه‌های سفید و چینِ دور چشم و دلی خاموش. و خیلی آهسته پرسیده آن ساعت روز چرا به کار نبودی و صدات از دشت فراخی می‌آمده انگار! صدای گورستان را این‌طور شنیده. از لحن صِدام و صدای محیط همیشه حدس می‌زند کیفیت حالم را. و همیشه هم درست، بی‌لک و دقیق! نگفته‌ام ما که رسیدیم زن را گذاشته بودند توی خاک. نگفتم از بیل‌های پر و خالی. از گل‌های پرپر. از شیون. از مادری که زیر خاک، زیر باران شبانه‌ی گورستان، لالایی‌هاش را مرگ بلعیده. دستش را فشردم و گفتم، مربات بوی بهشت گرفته جونکِ دل!