جمعه

طعم تمبر- پنجاه‌وشش (از درفت‌ها)

پاره‌ی یکم
حرکت اتوبوس شش صبح بود و من شش‌وهفت دقیقه بیدار شده بودم! آن هم از صدای باران یک‌ریز تیرماه تهران! نه آن هلاک گرمای روزهای قبل و نه این باران دانه درشت بی‌هوایی که هوار شده بود بر سر لوکیشن و همه بساط تصویربرداری! فقط کوله را چنگ زده و زیر باران دویده بودم. خستگی تن می‌گفت تعجیل بیهوده‌ست و باران ریشه‌ی برنامه را زده بی‌شک. من اما می‌دویدم. نیم‌ساعتی منتظر جامانده‌ها بودند که رسیدم. برهوت اطراف کوره شده بود گِل‌زار و آسمان هم پوستین نمناک ابر کبود به سر کشیده بود.

پاره‌ی دوم
یکی یک آجر چسبانده بودیم به سینه. تجسد جان عزیزترین از دست رفته‌مان. باید زل می‌زدیم به بلندای سپیدارهای سر تپه و راه می‌افتادیم سمت گورستان فرضی. مگر پاها رمق حرکت داشتند؟ مگر می‌شد عزیزترین را زیر خاک تنها گذاشت و بازگشت؟ بی هرگز گرمای تنش؟ بی هرگز صداش؟ بی هرگز برق خنده‌اش؟ بی دست‌هاش؟ و آخ... چنگ زده بودم به خشت و گریسته بودم. ازم ساخته نبود رهاش کنم. چندمتری می‌رفتم و باز به شتاب برمی‌گشتم و آغوشش می‌گرفتم. گمانم این پلان را دوسه باری گرفته باشند. آن تکه‌ی بازگشت و دست‌های آویخته‌ی خالی و نگاه تهی و یک‌به‌یک زیر بار اندوه فروافتادن را هم. و هربار جان کنده بودم...

پاره‌ی سوم
خاک‌آلود و خسته، وقت استراحت گوشه‌ای مچاله شده و چشم‌ها را بسته بودم. کف اتاقک چهارمتری کارگاه سیمانی بود و میان کوله‌ها، بطری‌های آب و دخترک‌های دیگر زانوها را رو به سقف بغل گرفته بودم. گفته بودند مثل یک چریک واقعی! من اما به گرمای شکم و سینه‌ی تو فکر می‌کردم تا دردناک کمر را جا کنم توی آغوشت. و از این فکر و تمام‌قد خواستن‌ات لبخند زده بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر