یکشنبه

نقطه

دقیقا توی همین لحظه احساس می‌کنم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. قلبم مثل بالونی باد می‌شه و سرم مثل بالونی که به صخره‌ای گیر کرده باشه، پاره و خالی. و دقیقا همون لحظه‌ایه که فکر می‌کنم «شر» همیشه برنده‌ست. و من یه جنگجوی تسلیم و خسته‌ام. نیزه‌های شر از هشتاد جهت تنم رو دریده و من آخرین تکه‌ی دلم رو توی مشت فشار می‌دم و منتظرم «باد» بپیچه به «گندمزار» تا سقوط کنم. تا برای همیشه سقوط کنم و از کناره‌های سپر سنگین و زره سهمگینم گندم‌ها سردربیارن. از «حفره‌های همیشه منتظر چشم‌هام» خوشه‌ها قد بکشن. می‌تونی «باد» بشی و هوهو کنی تو همچو «گندمزاری»؟ آره، همون‌طورکه هوهو می‌کنی رو تن علفزار هرز. دقیقا توی همین لحظه احساس می‌کنم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. حباب خیال‌های قشنگم خالی از هر سیگنالی هزار تیله‌ی بلور می‌شه و می‌ریزه زمین. بنگ! و من برهنه می‌ایستم وسط سیاهی‌ها. وسط سیاهی‌هایی که هرچه‌قدرم بهشون خیره بشی باز چشمت عادت نکنه و قورتت بده و گم شی برای همیشه. دقیقا توی همین لحظه احساس می‌کنم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. انگشت‌هام از نوشتن بازمی‌مونن و می‌ذارم «شر» اون تکه دلم رو هم بو بکشه. بو بکشه و لیس بزنه و دندون بگیره. دندون بگیره و تکه‌تکه ببلعه و من تماشا کنم. می‌تونی «باد» بشی و هوهو کنی و بوی خون رو پخش کنی تا «شر» بیشتری جمع شه و تنم..؟ آره، می‌تونی. دقیقا توی همین لحظه احساس می‌کنم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. و سردم می‌شه. سیاهی سرده. خون سرده. «باد»؟ سوزباده و بی‌رحمه...