پنجشنبه

آ کاخنش رو می‌زنه زیر بغل و یک‌راست میاد کنار پای راستم می‌شینه. وسط سی جفت چشم دیگه! با نگرانی می‌پرسه چرا دیروز سر تمرین نبودی؟ زمزمه می‌کنم زیر سرُم بودم. مختصر برای او و رنج‌آور برای من. می‌کوبه و چرخ می‌زنم. می‌کوبه و صدا توی سرم دور برمی‌داره. چرخ می‌زنم و توی کوچه سرم گیج می‌ره. عابری زیربغلم رو می‌گیره و بالا میارم. کمک می‌خواد از دیگران. چشمام سیاهی می‌ره و خاموشی. آ می‌کوبه روی ساز و روی تخت جابه‌جام می‌کنن. مثل همیشه رگم پیدا نمی‌شه. همراه ندارم که بره داروخانه. دقیقا نمی‌دونم کجام. سوزن با سردی تیزش وارد رگم می‌شه. چشم بازمی‌کنم. دور هشتم حرکتیم و تنم داغ شده. آ نگاهم می‌کنه. اشکم سر می‌خوره تو حفره‌ی گوش. پرستاره می‌پرسه حامله‌ای؟ می‌گه زنگ بزنم کسی بیاد؟ چرا گریه می‌کنی؟ آخخخخخ... این‌جا دقیقا همون تخته! قبل از اینکه ببرنم اتاق استریل برای بخیه. خون ملحفه‌ها رو سرخ کرده بود. دستم یه‌بری آویزون بود روی یه سطل بزرگ. میم کنارم پرپر می‌زد. خیابون یک‌طرفه رو خلاف ماشینا اومده بود و بوق و فحش شنیده بود. یه آستین رو نپوشیده بودم و لق می‌خورد تو هوای تعطیلی عید. آ می‌گه اگر کم‌جونی امروزم تمرین نکن. من چرخ می‌زنم. گریه می‌کنم رو همون تخت لعنتی. پرستاره نمی‌دونه چرا. می‌گم کسی رو ندارم که خبر کنی. می‌گه عابرا آوردنت. حالت خیلی بد بود. پس حامله نیستی؟ می‌گم هنوز به خودباروری نرسیدم. نمی‌فهمه، صداش می‌کنن. من گریه می‌کنم بلند. سوزنه حرکت می‌کنه و لوله پر از خون می‌شه. زخمه کوچیک شده. تو خودش مچاله شده. هفت فروردین رو که یادش میاد تیر می‌کشه. انگار یه سطل سنگین شاتوت داده باشم دستش که از کوه بره پایین بده به او. انگار یه سطل پر خون رو باید تنهایی تا همیشه از سربالایی ببره بالا. آ می‌گه رنگت پریده. بی‌محابا حرف می‌زنه وسط تمرین. بقیه دیگه کنجکاو شدن. دلم می‌خواد گم‌وگور شم. دلم می‌خواد یکی پیدا شه تو این دنیا که بیشتر از او بتونم دوستش داشته باشم. یا نه، هم‌سنگ او. یا لااقل بتونم دوستش داشته باشم. پرستاره می‌گه خونه‌ت نزدیکه؟ می‌خوای ماشین بگیرم برات؟ آ می‌گه به حرفام فکر کردی؟ من همه‌ی زخمام با هم خون‌ریزی می‌کنن. همه‌ی زخمای دلم حتا سربازمی‌کنن. دلم می‌خواد از همه جا گم‌وگور شم. همه صفحه‌ها خاموش شن. همه‌جا تاریک شه و تموم. می‌گم خدایا فقط یه معجزه...