یکشنبه

«در دلم کنم جست‌وجوی تو»

رادیو صدای پس‌زمینه‌ی زندگی مادر است. وقتی زبری گرده‌های نمک را می‌مالد به تن بادمجان‌ها، مثل قدیم که ماهی‌های کولی را این‌طور نمک‌مال می‌کرد و بعد برشته‌شان. وقتی عینک نزدیک‌بین را می‌گذارد رو قوز کوچک بینی و سنگ‌ریزه‌ها را از برگچه‌های آویشن جدامی‌کند و می‌راند به کناره‌ی سینی. رادیو همچنان وزوز می‌کند. وقتی عصرها برای پسرک هسته‌های هندوانه را از سرخی شیرین می‌کشد بیرون. وقتی اولین دانه‌های زرد ذرت زیر دست‌هاش به صدای تقی پف می‌کنند و یکی بعد از دیگری قابلمه را لبالب، رادیو آواز ارزانی می‌خواند براش. یا خبرهای تکراری نیم‌ساعت یک‌بارش را به خورد لیوان‌های آویخته‌ی زیر آبچکان می‌دهد. مادر قربان‌صدقه‌ی بنفشه‌های آفریقایی، حسن‌یوسف‌ها یا مخمل شمعدانی‌هاش می‌رود و رادیو نرخ هرروزه‌ی دلار را می‌گذارد روی پیشخان. وقتی روی چارپایه‌ی سرخش نشسته و می‌دانم پاها را جمع کرده زیر زه چارپایه و گوشی را تکیه داده به شانه‌اش، رادیو لای حرف‌هامان تحقیقات آبکی دانشمندان را قرقره می‌کند. مادر بوی کهولت گرفته. از شیارهای گردنش که می‌بوسم. از شلوارهای گشاد گل‌دار خانگیش که لق می‌خورند. از دندان‌هایی که چندچهارشنبه پیاپی کم و کمتر شده‌اند. از اینکه دسته‌ی ساک پارچه‌ای خرید را نمی‌تواند مشت کند بس که آرتروز گره انداخته به انگشت‌هاش. از اینکه بی رادیو نمی‌تواند. بوی کهولت گرفته مادرم. مادر منی که نه رادیو دارم و نه جعبه‌ی احمق‌ها. نه بنفشه‌های آفریقایی توی زیرزمین نمورم جان می‌گیرند و نه نوه‌ای که ازم کیک تابه‌ای کدوحلوایی بخواهد. می‌دانم رادیو همدم مادری‌ست که تنها نیست. رادیویی که به گوشش خوانده آدم‌های تنها هشتادوچنددرصد زودتر از دیگران به مرگ نزدیک‌اند. مادری که نگران بوی کهولت من است! نگران بی‌همدمی من. براش از تصویر خانه‌ای گفته‌ام آفتاب‌رو با گلدان‌های سبز آویخته از پنجره‌هاش. از زنگاری دیوارها و رنگ‌به‌رنگ کتابخانه‌اش. گفته‌ام توی همچو بهشتی تنها نیستم مادرکم. گفته‌ام هیچ رویایی دست‌نارس نیست. بگذارد رادیو هرچه می‌خواهد بگوید. ولی این‌سوی خط اشک‌هام رسیده‌اند به غبغب کوچکم. و زمزمه کرده‌ام طاقت بیاور باز.