شنبه

سهند می‌گوید، مرگ و دوست و امید نجات‌بخش هستند براش. من اما قطعیتی ندارم. نمی‌توانم بشمارم و ردیف کنم. گاهی حضوری، تپشی، گاهی هیچ. از خودم می‌پرسم عشق نجات‌بخش نیست؟ نبوده هرگز؟ و پوزخند می‌زنم به کلمه‌ها. کف دست‌ها را می‌گذارم روی گرگرفته‌ی پلک‌ها. و شهابی خاموش می‌شود جای دوری از کیهان. پاره سنگی سرد فرومی‌افتد. به هدیه‌ی میلادش فکر می‌کنم که هرگز اعتناش نکرد. به هدیه‌ی میلادش، به صدای سِدخلیل، به «شوق وصل»، به «دردمند فراق». به آخ... به میم و سین که از لگدمال غرورم گفتند. پناه می‎برم به آب. به صدای شکافتن آب. به اشک‌هایی که پاری عصرها عینک شنا را خیس می‌کنند. مثل نهنگی مرده شناور می‌مانم. از یاد می‌برم چه و که و کجا هستم. زمان می‌ایستد. پوزخند می‌زنم به کلمه‌ها، به نوشتن، به ادامه. سکوت می‌کنم. و شهابی خاموش می‌شود جای دوری از کیهان. پاره سنگی سرد فرومی‌افتد.