سه‌شنبه

ب- کمپلکس

- عصرهای تابستان که همه خواب بودند، به چه شوقی می‌رفتیم سروقتِ کتاب‌خانه‌ی قهوه‌ایِ سوخته‌ی چوبی. سراسر ِ آن دیوارِ بلند پُر بود از کتاب‌هایی که ورق‌هاشان بوی کهنه‌ی کاغذ می‌داد. می‌رفتم روی پنجه و دست می‌کشیدم به گالینگورها و حروف برجسته‌ی طلایی. یکی-دوتا را هم آخر هفته‌ها می‌بردم خانه و توی زیرپله قوز می‌کردم رو شیرازه‌شان. تا آن‌که روزی قفلِ درهای شیشه‌ای آن بالا به سهو بازمانده بود. لای چندجلدی‌ها کتابچه‌ی باریکی پیدا کردم پُر از تصویرهای سیاه و سفید و سِپیا. اسکلت‌هایی که پوستشان سوخته و چروک بود. جای زخم‌های تودرتوی عفونت‌زده‌ی عمیق همه‌جاشان بود. گونه‌های استخوانی و دندان‌های شکسته و لثه‌های مچاله با گوی سفیدِ چشم‌هایی ورآمده رو به دوربین. بعضی‌هاشان نگاهم می‌کردند و عجیب این‌که صدای هیچ ضجه‌ای نمی‌آمد از دهانِ نیمه‌بازشان. زیرِ هشت را آن‌جا دیدم. تصویر آدم‌هایی که زیر شکنجه دوام آورده بودند؟ زنده مانده بودند؟ دست گرفتم به نرده‌ها و توی حیاط بالا آوردم.

- آقای نویسنده گفت چرا این‌همه چرک می‌نویسی؟ ولی بعدِ پرسیدن مکث نکرد که براش از گیتی بگویم که بعد از رفتنِ مامورها درخت به درخت رفته بود جلوتر و گور دسته‌جمعی را دیده بود. گورِ کم‌عمقی که آدم‌ها و گلوله‌های تو سینه یا سرشان را پس زده بود. اگر مکث می‌کرد حتما می‌گفتم که گیتی دستِ کبودی را تو سُستیِ خاک دیده که مانده بیرون، با انگشت‌های نیمه‌باز.

- نترس.