شنبه

هیچ خونی هیچ خوابی را باطل...

چند شب مکرر خواب دیدم دویده‌ای به هراس توی راه‌پله. تکیه داده‌ای به نرده‌ها. چند مردِ یک‌قواره‌ی درشتِ پالتویی هم دوره‌ات کرده‌اند. بی‌هیچ حرفی، یک‌بند به سینه‌ات شلیک می‌کنند. بعد من به یک بلاهتی اصرار دارم خون‌ات را از روی کاشی‌ها پاک کنم بعدِ فاجعه. هِی می‌روم یکی-دو پاگرد بالاتر و دستمالِ خیسِ خون را توی یک روشوییِ قراضه‌ی لعابی می‌شویم. روشوییِ کوچکِ کهنه رو چهارتا میله‌ی ریقوی زنگ‌زده سوار است. همه‌چیز با همین جزئیات. بعد خون هِی نشت می‌کند و من هِی در رفت و آمدم تا بیداریِ کامل. آخرین‌بار اما، تو باز دویدی و یله دادی به نرده. صدای نفس زدن‌ات می‌آمد حتا. مردها ریختند و همان شلیک‌های پی‌درپی. لمس شدی و روی زمین وا رفتی. دویدم سمتِ روشویی و تا با دستمالِ مچاله رسیدم بالای سینه‌ات باران گرفت. درشت و یک‌ریز. خونابه راه افتاد روی پله‌ها، همه‌جا را گرفت. مستاصل نشستم و کشیدمت سفت توی آغوشم. گرم بودی هنوز.