سه‌شنبه

کاجِ من

یک اسپری آسم، هفت‌تا فندق و دوتا خرمُهره‌ی آبی یا همان نظرزخمی که سنجاق می‌کردند به لباسِ نوزاد را بردم پای درخت کاج و چال کردم، کاجِ کوچکِ تزئینی با میوه‌های ستاره‌ایِ ریزِ نقره‌ای. صداش می‌کردم کاجِ من و ساعت‌ها این ترکیب را تکرار می‌کردم تا زبانم کرخت می‌شد، کاجِ من، کاجِ من، کاجِ من. با کاج‌های دیگرِ آن حیاط فرق می‌کرد. آن‌ها سوزنی و بزرگ بودند و روی تنه‌شان صمغ شُره کرده بود و میوه‌هاشان مخروطی بود. یا میوه‌ی بعضی‌هاشان شبیه گردویی بود که شکفته باشد، گلِ گردوییِ کوچک. تنه‌ی کاجِ من بوی خوبی می‌داد. تَرک تَرک بود و می‌شد انگشت‌های باریکت را بلغزانی لای شیارهای پوسته‌اش. بغلش کنی و بوی کاج بگیری. از آن سالِ سیاه که برف بارید و درخت از کمر شکست و چتریِ سبزِ برگ‌ها و ستاره‌هاش روی سفیدیِ بی‌انتها زرد شدند. دیگر هیچ‌کس و هیچ‌چیزی بوی کاجِ من نداد. اسپریِ آسم سبز نشد و فندق‌ها پوسیدند و خرمُهره‌ها رفتند تو دلِ ریشه‌های پامچالِ بهار و کاجِ من.. هیچی..