جمعه

ذکرِ ساعتِ صفر

لای کلمه‌ها سرراست نیستم با خودم. گریه دارم اگر، آویزانِ نشانه‌های ناشناسش می‌کنم، زاغ می‌پرد از چشمانم. دلم هزار پاره‌ست اگر، گرفته، تنگ، بُریده، مریض، می‌شود قالیِ نخ‌نمای نمورِ خانه‌ی عزیز که بورِ زغال گوشه‌ی گُل‌اش را برده یک زمانی. یا همین دیروز حتا، برداشتم همه عاطفه‌ام را به آدم‌ها ریختم تو پیرهنِ سیاهِ چسبانِ گروشکا و دادم مردابِ متعفنِ بی‌انتها ببلعدش. خالِ سیاهِ گم‌شده‌اش همه دار و ندارم بود. چه می‌فهمی که نیست دیگر. نیست دیگر. نیست دیگر.