جمعه

جاده‌نوشت- سه

چند شهاب به تن آسمان رد انداخت و بعد مِه شد. همه چیز را به دهان مرطوبش گذاشت. هاله‌ای سفید و مکدر ستاره‌ها را پوشاند. چون عنکبوتی نامرئی به تن شب تار تنید. کند و قوزکرده چرخ زد و تنید و تنید و پیله‌ی سفیدش را بزرگ و بزرگ‌تر کرد. آدم‌ها نومید از تماشا به کمپ خزیدند.
به امید طلوع پنج لایه لباس پوشیدم و پتوی سفری پیچیدم و زدم بیرون. پیله پابرجا بود، نور را به خود راه نمی‌داد. مثل لایه‌ای مارگارین ماسیده بود روی قرص تاریک نان. دوباره راه افتادم سمت ته دنیا. هیچ جنبنده‌ای نبود، من بودم و سکوت و سکوت و سکوت. از آفتاب هم خبری نبود. بیرونِ این پیله‌ی سپید زندگی جریان داشت و خورشید کم‌کمک برآمده بود شاید. اما درون، خلاء بود و شبح بوته‌‌ها و خط ناپیدای افق. صدای فرورفتن کنگره‌های پوتین به شن خیس و سکوت. جیغ پرنده‌ای در دوردست و سکوت. عوعوی سگی و سکوت. دوساعت تمام به انتظار طلوع گذشت و عاقبت مِه غلیظ و سفید و پف‌کرده امان از همه چیز برید. می‌گویند پنج-شش سال پیش کویر به خودش چنین مه‌ای دیده و حالا سرنوشت شب شهاب‌باران ما هم دچارش شده. هیچ خوفی درکار نبود. گویی تکه‌ای از جهان بودم. نه، ذراتی پراکنده در محیط. همه‌چیز از تنم عبور می‌کرد و من از تن همه‌چیز. پیش رفتم و مه را شکافتم و به توده‌ای از درخت‌های اکالیپتوس رسیدم. عطر بهشت منتشر بود در هاله‌ی درخت‌ها. جانم آکنده شد از سکوت و عطر. از آن دشت پرستاره‌ی شب تنها شباهنگ مانده بود به پیراهن آسمان و دیگر هیچ، پولک‌هاش یک‌به‌یک ریخته بود. نشستم برابرش به مراقبه. یکی‌یکی پرده‌ها فروافتاد. آدم‌ها را خواب برده بود، جهان را مِه، من را (...)