یکشنبه

«جهان با تو خوش است»- یازده

هنوز نامت را نمی‌دانستم. اما نشسته بودم روی پاهات. می‌خندیدی و دست‌ها را حلقه کرده بودی دور شکمم. سرم را که بالا می‌گرفتم، گلوگاه و چانه و استخوان فک‌ات را می‌دیدم. صورتت پیدا نبود. تنه‌ات کشیده و بلند بود. دکمه‌های پیراهن سفیدت تا ترقوه باز. باد می‌آمد. نشسته بودم روی پای تو و تکیه‌ات به کناره‌ی قایق بود. آب‌ها را می‌شکافتیم و پیش می‌رفتیم. باد می‌آمد و صورتت پیدا نبود و نامت را نمی‌دانستم و جای من امن بود و تو می‌خندیدی...