یکشنبه

«جهان با تو خوش است»- ده

از عجیب‌ترین وقت‌های زندگی‌م بود این دو روز! «در حال قبض‌وبسط دیوانگی، همه احوال وجد است و شیدایی». روشنای روز را میان کمدی غول‌پیکر و فولادی گذراندم. با چرخش اهرمی، لت‌های کمد بر روی ریل‌هایی می‌لغزید و شکافی باز می‌شد و ردیف زونکن‌های قطور پیدا. یک صندلی زهواردررفته گذاشته بودم بیخ دیوار این شکاف و کار می‌کردم. لایه‌ای خاک نرم روی همه‌چیز نشسته بود. این‌جا، انتهای ایران، چسبیده به آب‌های چرک و مکدر روی همه چیز را لایه‌ای خاک نرم پوشانده. نشسته در خنکای مصنوعی، بی ذره‌ای هوای تازه و دست‌هام بوی کاغذ و خاک گرفته بود. از صبح که پروازم نشست وسط برهوت و رسیدم به کارگاه در آن گودال شیب‌دار، یک‌بند دست‌به‌کار اسناد بودم تا حوالی عصر که سرم سنگین و سربی شد و طاقتم نبود دیگر.
غیر از جنگل حرا و زیست‌بوم نایبند و آهوهای چابکش، دارودرخت و سرسبزی چندانی پیدا نیست به جان منطقه. نه که تک‌نخل‌ها و بوته‌ها را نادیده بگیرم. ولی مشعل‌های دوسوی جاده و آن همه فولاد درهم‌تنیده و تاسیسات برهم‌پیچیده و بوی گاز و ابر مکدر و خاک سیاه و دریای آلوده امان به سبزینه‌ای نداده و «بیابان را سراسر مِه گرفته‌ست».
مجموعه هتل‌های رفاهی کارکنان اما ناباورانه سبز است! عصر رفتم هتل و لباس به‌درکردم و پرده درکشیدم و ساعتی تمام پلک بستم. هوا تاریک بود که چشم باز کردم و پا به جادوی شب گذاشتم! چون سالکی که در خموشی سیر می‌کرد و خموشی همه وجد بود.
با عبای سیاهم پنهان در تاریکی سایه‌ها، به ساحل پا گذاشتم. شاید آن وقت تنها زنی بودم که شبانه به تماشای موج و درخت رفته و چشم‌اش بسیار قاب‌ها دیده بود. مثل صبح که در کارگاه از دیدنم در راهروها یکه می‌خوردند یا از سر کنجکاوی دوسوم‌شان «یک کپی‌ای، چیزی» داشتند تا به کانکس ما بیایند و عرض ادبی کنند. به این فکر می‌کردم که اگر به اجبار جایی با زن‌ها محصور باشم و عطر مردی در میان نباشد چه؟ من هم بی‌شک «کپی‌ای، چیزی» پیدا می‌کردم و تا نزدیکی‌هاش می‌رفتم به تماشا؟ از این فکر تماما لبخند شدم و گفتم بی‌شک!
شب بود و گرمای کشنده‌ی فصلِ پیش فرونشسته و شرجی از تب‌وتاب افتاده بود. رفتم به ساحل و به ملاقات دوباره‌ی ردیف چراغ‌های مرموز آبی که دوسوی‌شان موج‌ها شانه می‌کوبیدند به صخره‌سنگ‌های خزه‌بسته و می‌گذشتند. نشستم به تماشای آن شکن‌شکن و صدای شلپ‌شلپ و رد لرزان نور بر آب. مردی آن دورها چهچه می‌زد. رفته بود انتهای موج‌شکن و حنجره را باد انداخته بود. شجریانی در تاریکی دریای جنوب با سری که حتا یک تار مو نداشت! نشستم به تماشای تک ستاره‌ها و دورترک صدای پرنده‌های استوایی بر چتر نخل‌ها سوسو می‌زد. توی تاریکی روی سنگ‌ریزه‌ها به راه افتادم و شب با صدای زنجره‌ها بر شانه‌ی راستم نفس می‌کشید و دریا به شانه‌ی چپم ندا می‌داد که بیا!
کاکتوس‌های بشقابی و چتر درخت‌های نارون دربرم گرفته بودند. از دور می‌دیدم مردی دور یک زمین ورزشی می‌دود و نفس‌نفس شب را می‌بلعد. پیاده‌های حیران از بوی زن را رد می‌کردم و پیش می‌رفتم. سرم خلاءای بود منگ و ساکت و خاموش. گویی همه‌ی جهان و مافیهاش از تنم می‌گذشت. معبری بودم که هیچ در من دوام نداشت. نه پاره‌فکری و حضور و اتفاقی. بودم و گویی نبودم. بودم و تماشاگر پوسته‌ای بودم که می‌دید و می‌گذشت. بعد از پیچ کوچکی، قفس‌های مسقفی دیدم با طاووس‌های لاجوردی و قرقاول‌های سفید! طوطی بزرگ سبز با نوک برگشته‌ی نارنجی‌اش خیره به من و پاپری‌ها و کبوترهای پنبه‌ای هم گلوله‌هایی پرپوش و در خواب. و چهار قوی سپید با گردنِ ترد کشیده و لکه‌ای سیاه بر منقارشان! پرنده‌ها را دیدم و دانستم صدای استوا از پشت میله‌های این قفس بیرون می‌جسته و تا من می‌رسیده. من کماکان گنگ و خاموش و شفاف و در گذر، سر پیچ بعد به چهار فصل ویوالدی رسیدم! به اجرای مکس ریشتر و پام سست شد همان‌جا! آن‌قدر ایستادم تا رسید به پاره‌ی سوم تابستان و آن ویولون جادویی‌ش! و سلام کردم به حالِ نو، به نوامبر جادویی، به زندگی پیش رو!
حالا توی هواپیمای بازگشتم و شب را مرور می‌کنم و‌ احوال نابم را. از قفسی آهنی و‌ مملو از کاغذ و بی‌هوایی تا نفس گرم دریا و نگاه خیره و‌ بُراق طاووس! تا آرشه‌ی دیوانه‌ی مکس ریشتر! تا آنچه در قلبم گذشته و‌ قابل به کلمه نیست. پوسته‌ی کلمه می‌ترکد از آنچه قلبم تجربه کرد شبِ دریای جنوب را.
حالا توی هواپیمای بازگشتم و کسی با شئ نوک‌تیزی بر پنجره‌ی کناردستم نامی نوشته. کاپیتان آن‌قدر پرنده‌ی غول‌پیکر را روی باند چرخاند تا گلوله‌ی سرخ خورشید افتاد پشت «نام» و نور غروب کلمه را بلعید و پرنده پاها را جمع کرد و شتاب گرفتیم و گوش‌ها از هوا پر شد و قلبم با همه‌ی وجدی که در خود داشت به تمنا زمزمه کرد، «...».