پنجشنبه

«جهان با تو خوش است»- سیزده

می‌گوید بیا نزدیک‌تر. دست‌ها را می‌گشاید. گونه‌هام از لبخند بسیطش گُلی‌رنگ. قدمی پیش می‌روم. کف دست را می‌گذارم روی تپنده‌ی گرم قلبش. نیمه‌ی صورت را می‌چسبانم به استخوان ترقوه‌اش و دست دیگر را می‌سرانم به برجسته‌ی استخوان بزرگ کتفش. به فراخ سینه‌اش می‌فشاردم. میان آن گرمای امن، همه لبخندم. انگشت‌های باریک بلند را می‌لغزاند به کوتاه موهام. لب‌هاش را نزدیک می‌کند به بوسیدن موها. و از بوی خوش جانم می‌گوید. ریه را پر می‌کند و من فشرده به دنده‌هاش تاب می‌خورم. می‌پرسد تا همیشه جان منی؟ و من بی که نگاهش کنم، کف دستش را می‌گذارم روی قلبم. طاقتم نیست به تماشای روشن چشم‌هاش. و ساعتی آرام و بی‌کلام می‌مانم همان‌جای امنِ آغوش. انگار ایستاده و درهم‌تنیده به خواب رفته باشیم. انگار دو درخت در پهنه‌ی وسیع دشت. برگ‌هامان می‌لغزند زیر آفتاب و باد. و شاخه‌ها و ریشه‌هامان نزدیک و پیچیده و «صلاح رفته». تا همیشه جان منی؟