جمعه

«جهان با تو خوش است»- دوازده

حوالی نیمه‌شب بود، به سرم زد موها را از ته بزنم. نشستم وسط کاشی‌های سرد حمام و ماشین را دادم دست هم‌خانه و خلاص!
حوالی ظهر بود و نمه‌بارانی مات کرده بود شهر را. نقشه می‌گفت بیست‌وهشت دقیقه‌ی دیگر بیرون از این قاب دل‌گیری و به دل کوه. کفش‌ها را ورکشیدم.
مسیر گل‌آلود بود و از سنگلاخ بالا رفتم. باران چون پرده‌ای همه تاروپودش قطره، یک‌ریز فرومی‌ریخت. بلورهای باران نشسته بود بر تن بوته‌های خار و چشمم از تماشا ناسیر و حریص. تن همه سنگ‌ها خیس و صیقلی و رنگ، رنگ، رنگ. بستر خشکِ پیش از اینِ رود را صدای کف‌موج‌های آبِ رونده آکنده بود و من سرخوشانه و بلند می‌خندیدم از برکت آب. برگ‌های خزانی بید فرش کرده بود راه را و رگه‌های سپید برف مخمل سیاه خاک را مروارید دوخته بود. پیش رفتم و همه حظ! لباس‌ها به تنم خیس و چسبناک و موهای بندانگشتی خیس و آب‌چکان و خنده از عمق جان.
وقت بازگشت، مِه پایین آمده بود تا سرخی شاخه‌ها و باریکه‌ی راه پیچ می‌خورد و کوه تنه می‌کشید آن پشت و رود می‌رقصید. ایستادم، وصل شدم به زمین و سر گرفتم به آسمان. پرنده‌ی باران پلک‌هام را نوک می‌زد و من تو را یاد می‌کردم و به دل می‌خواندم و با همه جانم طلب می‌کردم.