سه‌شنبه

«جهان با تو خوش است»- پنج

به آخرین اتوبوس می‌رسم. زنی وسایلش را گذاشته روی صندلی کناری‌ش. به ناچار می‌روم عقب‌تر. چراغ آن ردیف خاموش است ولی اعتنام نیست. دسته‌ی کاغذ را بیرون می‌کشم و می‌گیرم نزدیک صورتم. توی تاریکی دور دیالوگ‌های داستان گیومه می‌گذارم که جداشان کنم از متن. زیر عبارتی خط می‌کشم و چیزکی می‌نویسم. نیمه‌ی دوم سال، همه‌ی ساعت‌های همت، ترافیک لعنتی مثل گلِ چسبناک است. اتوبوس لق می‌زند. و بالاخره خستگی و تاریکی و خواندن و دست‌اندازها حالم را بد می‌کنند. به حال تهوع سر را می‌دهم عقب. مداد توی دستم عرق می‌کند. دندانه‌های گیره را آزاد می‌کنم و حلقه‌های مو می‌ریزند به گردنم. باد خنک پاییز و ماهِ تمامِ در تعقیب! پیغام می‌دهم به نورپرداز و عکاس که فردا بروند سر تمرین. به بچه‌ها که راس فلان توی پلاتو باشند. غرولند می‌شنوم که سخت‌گیری و الخ. حواله می‌دهم که همین است و باید به برنامه برسیم. و باز باد خنک پاییز و ماهِ تمامِ در تعقیب! برمی‌گردم به قصه. مردی که خیانت کرده، آن هم در یک رابطه‌ی طولانی عمیق و عاطفی! با خودش گفته دخترک که هست، رام و مطیع! و با هرزه‌های بسیار پریده، محض تنوع! محض جولان! و دخترک فهمیده و برای همیشه کنار کشیده. حالا روایت فصل‌های زندگی مرد است بدون او. زندگی و تقلا و هزاروهمه چیز، بدون او. آن مرحله‌های بیرون‌ریزی و گور باباش گفتن‌ها و طعم هرزه‌های بسیار تا التماس و دست‌وپازدن‌های در رجعت و... تا دویدن‌های مکرر شبانه. تا افسردگی‌های تمام‌نشوی لعنتی. تا هیچ‌کس او نمی‌شودها. تا پس کی قرار است فراموشی بیاید و بشورد و ببرد. تا سال‌ها بر همین مدار و آن دست‌نوشته‌ی استخوان‌سوز آخر... لعنت می‌فرستم به نویسنده، به نیویورکر، به مترجم که این همه خوب از پس‌اش برآمده.
اتوبوس این‌جای شب تمام می‌شود. پیچه‌ی کاغذهام به مشت، از بزرگراه رد می‌شوم. منگ، بی‌اعتنا به بوق‌ها و سرعت و سیاهی لباسم. -راحت‌ترین عبای سیاه دنیا که هرروز برمی‌کشم و می‌زنم به دلِ تلنبار کارهای پیش رو- از بزرگراه می‌گذرم و کاغذ را می‌فشرم و از یاد می‌برم مقصد را. سر را نزدیک ماشین‌هایی می‌کنم که کند کرده‌اند اما پسِ این همه ماه به کل از یاد برده‌ام، کجا! ماه سرخ و نزدیک و بزرگ و روشن است. من باز پوست انداخته‌ام. چله برداشته‌ام که مرزهای جان را جابه‌جا کنم. که از پا ننشینم. گیرم یک باغ هندوانه توی یک دستم باشد و... آن یکی دستم روی قلبم! آخ کاش بدانی چه‌طور می‌شود از همه برید و به خود وصل شد و به همه رسید. با همین قلبی که صداش آرام است و رسا...