شنبه

امروز استیصال داشت خفه‌ام می‌کرد. کیسه‌های پرسنگریزه‌ی بلاتکلیفی بر دوش و گنجشک‌های مرده در گلوگاه. این وقت‌ها پناه می‌برم به پرده‌ی بزرگ. به صندلی‌های بسیار. و غرق می‌کنم تن را و ذهن را. سینمای محبوبم، سینمای دنج و کهنه و رفیق‌ام را نشان گرفتم. شریعتی شمال را انداختم سرپایین. شب سرد و سوت‌وکوری بود. زیر پل صدر آتشی جرقه می‌زد درون پیت حلبی و من سخت سردم بود. دست‌هام را به جیب پالتوی سیاه فروبردم و ماه کامل را دید می‌زدم. مدتی‌ست انتهای پارکینگ، سالن دیگری اضافه کرده‌اند به قصد سینماتک و ملحقات نقد و الخ. امشب کیومرث پوراحمد بود و دخترش، من و پیرزنی دیگر. دوازده اپیزود معرکه دیدیم و من ایده‌ها را یک‌به‌یک تحسین کردم. مسئول سالن پرسید می‌خواهی عضو شوی؟ گفت همین چهارشنبه میلاد بهرام خان بیضائی‌ست و قصد کرده‌اند باشو را ببرند روی پرده و مرد نیک را هم به دعوت خوانده‌اند. گفتم از ینگه‌ی دنیا بیاید؟ وسط این بلبشو؟ و از کتاب‌هاش حرف زدیم. از بی‌بدیل کلمه‌هاش.
بالاخره بعد از مدت‌ها فیلمِ قابلی دیدم و یک ستاره‌ی دیگر هم گذاشتم سرشانه‌ی «هنروتجربه».
خاطرم آمد زمانی مرد توی تاریکی سالنی رو کرده بود به من و گفته بود تو چه «شریف» فیلم می‌بینی. دقیقا کلمه‌اش همین بود، شریف! بخشی از منظورش بی‌صدا و آرام و غرق شده بود شاید. امروز یاد کلمه‌اش افتادم. یاد اینکه همان شب باران سختی گرفته بود و ما از شیشه‌بندی سالن، سرخی چراغ‌های خیابان را تماشا کرده بودیم در سکوت. شب سردی که با اتوبوس رفتیم حوالی میدان فردوسی. خاطره‌ام ناقص و گنگ بود. تا همان فردوسی بند می‌آمد و محو می‌شد. یاد این افتادم که هربار از سالنی بیرون می‌زدیم، او سیگاری می‌گرفت و بخشی از مسیرِ پیاده را حرف می‌زد از زیروبالای فیلم. امروز این‌ها به خاطرم رسید و دیدم صداش رنگ باخته و یادم نیست چه زنگ و آهنگی داشته.
فیلم تمام شد و من شریعتی را ادامه دادم و هنوز سردم بود. حس کردم بیهودگی تار تنیده به روزهام. حس کردم اگر قدم تازه‌ای برندارم باز سیل‌شورِ کسالت می‌شوم و این برای دلم هیچ خوش نیست. پیغام آمد، «به صرف ستاره دعوت‌اید.» گفتم عجب نشانه‌ای! از بچه‌های نجوم خواستم اسمم را رد کنند برای رصد آخر هفته‌شان. گفتم دمی هم غرق آسمان. همان که همیشه آرزوش بوده و امکانش نه. سی‌وچهارسالگی و هزار دانه‌ی آرزو.
همین‌طور پیاده رفتم و فکرها را پس راندم. پوسته‌های خالی گذشته را دور ریختم. با خودم سکوت کردم. یک‌به‌یک ایده‌های نو به سرم زد. که چه‌ها می‌خواهم و چه‌ها ازم برمی‌آید. که چه‌ها  هنوز خار بر گلوست و چه‌ها نمک بر زخم. سر گرفتم بالا و دیدم قرصِ دورِ ماه، چه «شریف» زل زده به فکرهای گوریده و پریشانم.