پنجشنبه

اول‌های زمستان

چهار صبح بیدار شدم برای مراقبه و دیدم پیغامی از مادر او نشسته روی صفحه. نوشته بود دلم هوای تو را کرده و این مدت بارها خواسته‌ام تماسی بگیرم ولی ابا کردم مبادا جوابم ندهی. نوشته بود همیشه دوستت داشته‌ام و عزیزم خواهی ماند. پیغام را دیدم و‌ با انگشت‌هام ماه‌های فاصله را شمردم. زن را نه کم از مادرم به دل عزیز داشته‌ام طی این پنج سال و اندی. بی که هرگز بداند چه‌ها گذشته بر تن و روانم. بی که بداند من هم همان جنس سردی و بی‌تفاوتی را چشیدم که او سال‌ها زندگی‌اش کرده بود! زن همیشه سر مهر داشت و می‌گفت رابطه‌ی ما سوای رابطه‌ی تو با پسرم است. می‌خواست نخ دیدار و گفت‌وگو حفظ شود و من نمی‌توانستم. چه کسی هم‌قدر مادر آدم، هم‌بوی آدم است؟ با همان چشم‌ها و نگاه؟ حال عجیبی داشتم دمدمه‌ی صبح. نه غمین و رنجیده، نه کرخت و گچی. بعد از شش ماه!
صبح مادر را بردم به تماشای باغی پردرخت‌های پیر. قربان‌صدقه‌ی پرنده‌ها رفت و گربه‌های پشم‌پفِ زمستانی. گفت کی به این حیوان‌ها آب می‌دهد، دان می‌دهد؟ بعد کمی ارزن و‌ گندم خرید و با همان زانوی آماس‌کرده‌ی دردناکش لنگ‌لنگان گوشه‌کنارها دانه پاشید. دوساعتی آهسته قدم زدیم و من ازش زیر یک کاج توپی بزرگ عکس برداشتم. انگشت‌های کج از آرتروزش را تا نزدیکی دکمه‌‌های پالتوش آورده بالا و بلاتکلیف چسبانده به شکمش. توی عکس چشم‌های سبزش به گوشه‌ای از باغ است و لبخند می‌زند. من عاشق این زن‌ام! همه‌ی زندگی و وجود من است. خیره مانده بودم به لکه‌ی نارنجی چشم مینایی که روی چمن‌ها نشسته بود. دستم را فشرد و گفت «مبادا جواب پیغام رو ندی‌ مادر. هرچه بوده گذشته. اون زن هم مادره و به تو بد نکرده.» گفتم هیچ نگران نباشد که رسم ادب را می‌دانم و مهر را از یاد نبرده‌ام و حساب آدم‌ها سوای هم است. سکوت شد و به عادت مالوف شروع کردم به شکار برگ‌های سرخ و زرد. مادر حواسش بود. از گوشه‌ی صورتی چشم‌های پرچروکش نگاهم می‌کرد. چیزی را قورت می‌دادم و حواسم را پرتِ درخت‌ها می‌کردم.
حالا که رفته و خانه از بوی گرم دست‌هاش خالی شده، نقشه را باز کرده‌ام و مسیر رفتن‌اش را می‌پایم. ماشین کوچک سربی حوالی کیلومتر دوازده جاده مخصوص کندوکند حرکت می‌کند. مادر بی که حواسش باشد از کنار خانه‌ی آن‌ها گذشته و من به نقشه تشر می‌زنم رها کند! نقشه شانه بالا می‌اندازد که بی‌تقصیر است و نمی‌شود خیابان‌ها و ورودی‌ها و فرعی‌ها را یک‌جا ناپدید کند که! من جوابی ندارم و حالم کرخت و گچی‌ست. زبریِ سفید و سردِ گچ‌مالی شده‌ی یک گورِ کهنه.