سه‌شنبه

امروز سی‌وچهارساله شدم

‌امروز سی‌وچهارساله شدم. تاریکنای صبح از خانه بیرون آمدم. آخرهای پاییز را قدمی زدم و به زردی برگ‌ها و لختی شاخه‌ها نگاه کردم. نمه بارانی گرفته بود. چتر برنداشتم و می‌دانستم بلورهای ریز و شفاف‌اش نشسته بر کوتاهی موهام. پرسیدم می‌خواهی چه کنی؟ به دل‌گیری هرسال، عصر را در کافه‌ای سر کنی و کتابی بخری و دیگر هیچ؟ بروی سر کوهی و پژواک تنهایی‌ت را دوچندان کنی؟ پرسیدم دلت چه می‌خواهد؟ می‌دانستم و نمی‌توانستم. کمی مچاله شدم. دست‌ها در جیب. و سکوت شد.
دویست متری خیابان را پیش رفتم. «شادباش»های بانک و همراه اول و فلان و بهمان فروشگاه را پاک کردم. بعد دیدم درونم از زندگی تهی نیست. دیدم هنوز میلیون‌ها دریچه هست که می‌توانم از میان‌شان بپرم به اقیانوس حیات و هربار هیجانی و رنگی تازه. دیدم از دست‌هام هزارها کار برمی‌آید و ذهنم زنده و پویاست. با کلمه رفیق‌ام و زانوهام جان دارد و پولک چشم‌هام از برق نیفتاده. دیدم دلم «چشمه‌ی هزاران ستاره»ست و هیچ هم واداده و خسته و غمین نیستم. بعد آهسته زمزمه کردم، «میلادت مبارک دختر جان».