چهارشنبه

از خلال نامه‌ها- سه

دیلماج عزیز
یک زمانی بی‎شک پیرمرد بوده‎ام. کم‎حرف و بی‎اعتنا و کند. از پشت چشم‎های آب‎افتاده‎ی طوسیم دنیا جغجغه‎ای بیش نبود. دهخدا خوب گفته: «چیزی از مس یا چوب که در آن سنگ‎ریزه کنند. بازیچه‎ی طفلان را، که چون بجنبانند آوازی برآورد.» جور عجیبی عجین‎ام با همچه آدم‎هایی، جفت‎ام، جورم. زود تن به قالب‎شان می‎سپارم.