شنبه

زنی که زندگی‌ست

وفای وعده کرده بودم به رفتن بازاربزرگ. زیر دالان‌های پیچ‌درپیچ میان ولوله‌ی جماعت ازش پرسیدم وقت کودکی شده از گم شدن بترسی هیچ؟ از رها کردن دست مادرت میان ازدحام غریبه‌ها؟ و انگشت‌های گره‌دار گرمش را محکم‌تر فشردم به دست. طاقی‌ها را تماشا کردیم. چرخ زدیم از راسته‌ی فلان‌ها رفتیم به دالان بهمان‌ها. همین‌طور بی‌هدف، محض سِیر، محض سرخوشی. مردم را تماشا کردیم که همه‌چیز را قیمت می‌کنند. که بزازها چه‌طور طاقه‌هاشان را باز می‌کنند و باز می‌بندند. که باربرهای چابک چه‌طور جماعت را کنار می‌زنند با چرخ‌هاشان. به بازی نور و سایه‌ی هر گذر نگاه کردیم. وقتی از شمایل گذشته‌ی بازار تعریف می‌کرد، میان همهمه و فریاد خاکشیرفروش و برس این‌ور بازارها و خردوکلان من فقط یک صدای آشنا به گوشم بود، رشته‌ای که وصل بودم به کلمه‌هاش. رفتیم تا حیاط مسجدشاه. آفتاب ظهر آینه گرفته بود روی گلدان‌ها و حوض، مادر جای خالی کبوترها را نشانم داد. جای‌جای بازار را داربست زده بودند به تعمیر و بازسازی و شکل ریختن. شب قبل پسرک گفته بود خواب دیده من عروس شده‌ام! از فرط خنده اشک نشسته بود به چشم‌هام. می‌گفت توی لباس بلند و سفیدت زیباتر از همیشه بودی. من و مادر به خنده و خاطره‌ی خواب رفتیم راسته‌ی زرگرها. باریکه‌ی انگشت‌ها را می‌گذاشتم روی شیشه و نشانش می‌دادم، مثلا این یکی! و می‌خندیدیم و بازیگوشانه تا ویترین بعدی، تا انعکاس دوباره‌ی برق خنده و تاب موهام. جنبیدن لب‌هاش را می‌دیدم. دعای خیر و برق چشم‌هاش را. دستم را می‌فشرد و می‌گفت، «اون یکی چه‌طوره؟ هم ساده‌ست و هم سفید. ولی مرد باید انگشت‌هاش باریک و بلند باشه برای همچو حلقه‌ای.» می‌خندیدم و می‌گفتم «نه، دست‌هاش زمخت و کارگریه. جاشوی آبای دوره. خیلی دوستم داره اما.» کنار خنده‌هاش خوشبخت‌ترین بودم. طلافروشی عراقی را نشانم داد که وقت نوجوانی از آن‌جا براش مریمی و چه‌وچه خریده بود مادرش. با اندک‌اندک پس‌اندازی، برای دخترک سبزچشم زیباش. با آن چادرهای نازک و گل‌درشتی که سرش می‌کشیده و... من کنار زن خوشبخت‌ترین بودم. ازینکه قاب نشانم می‌داد برای عکاسی. ازینکه یخ‌دربهشت خوردیم دوتایی و انگور خریدم براش. ازینکه میان آن همه آدم درهم هزاربار سرگرداندم و بوسیدمش به مهر تمام. من کنار زنی که خسته و به شوق توی ایستگاه نشست تا روانه‌ام کند، خوشبخت‌ترین بودم. که اتوبوس دور می‌شد و او سلانه می‌رفت و لب‌های جانم به خنده بازمی‌شد از دیدنش و دست تکان می‌دادم براش. تا همیشه بماند برام.