سه‌شنبه

پیغام داده بود وقتش رسیده، بیا ازت طرح بردارم. کمی زودتر از وعده رسیدم. ته آن کوچه‎ی بن‎بست درختک انجیری بود که پای چناری کاشته بودند. چنار عظیم رو به شکستن بود. تنه‎ی چندده‎متری‎اش خم شده بود روی دیواری کهنه‎آجرچین. و انجیربن جوان در آغوش چنار سر بلند کرده و پنجه‎برگی‎هاش را گشوده بود. میوه‎های سبز و کال و کوچکش خوشه کرده بود جابه‎جا. ایستادم و همه‎ی آن سبزی سرزنده را نفس کشیدم. گفتم پیش از پیری و زوال، پیش از مردن و تمام شدن بهتر است روی بوم نقش بگیرم. و این بود که نه ساعت تمام در هشت حالت مختلف ایستادم و نشستم تا او خیره به اندامم قلمو بگذارد و تاش‎تاش رنگ. یکی‎یکی که لباس برمی‎کندم، به تحسین می‎گفت: جوانی! جوانی! و من گونه‎هام شکوفه‎های گیلاس. می‎گفت چه زیبایی تو، چون مجسمه‎های مرمرین قرن‎ها پیش! و چشم‎های نقاش بلوری می‎شد تراش‎خورده. من فارغ از من بودم. تحسینش را خوش داشتم و حالم را سبک می‎کرد. هوا تاریک شده بود و من نه ساعت تمام ذهن را خاموش کرده بودم به مراقبه و درد عضله‎ها کم آزارم داده بود. هوا تاریک شده بود و دورتادور خانه تابلوهای بزرگی از من نشسته بودند به تماشام که چه‎طور یکی‎یکی لباس می‎پوشیدم. یکی با پوزخند نگاه می‎کرد و پوستش آبی دیوارهای مراکش بود. یکی به خشم لب برچیده بود و رنگش سرخ و سیاه. یکی با ترس در خودش جمع شده بود انگار شغال‎ها دور سپیدی ساق و پستان کوچکش زوزه می‎کشیدند. یکی واداده بود و دست‎هاش آویخته دو سوی تن و مشتش باز. هوا تاریک بود و به اندازه‎ی بزرگ‎ترین دشت دنیا توی دلم زنبق وحشی گل داده بود جای خارستان خشم.