چهارشنبه

از خودم می‎پرسم چرا کمک گرفتن این اندازه برات سخت و ناهضم است؟ چرا درد را تا استخوان قورت می‎دهی و صدات درنمی‎آید؟ توی کمک گرفتن تحقیر می‎بینی؟ غرورت چروک می‎خورد؟ آدم قویِ همه‎چی بلدِ سینه‎سپر درونت کوچک می‎شود؟ نشسته‎ام وسط کارتن‎ها و دارم فکر می‎کنم دقیقا باید چه گلی به سر بگیرم فردا؟ حساب‎کتاب می‎کنم و موجودی‎ام کفاف کارگر نمی‎دهد. تکه‎ی اتوبار نیازمندی‎های همشهری را گذاشته‎ام کنار دست و یکی‎یکی دستمزدهاشان را گفته‎اند و من؟ همین حالا هم تا آخر ماه وضعیتم درازکشیدن توی لانه‎ی مورچه‎ است! یادم می‎آید وقتی بود که یکی‎دو سکه پول خرد بیشتر نداشتم و عزا گرفته بودم چه‎طور خودم را برسانم خانه. آن وقت‎ها خانه‎ی آبی بودم. یا بعدترش توی همین خانه‎ی بهار گاهی بین خریدن آب و نان آن قدر مردد می‎ماندم تا ماه تمام شود. بعد اگر لامپی می‎سوخت یا قبض آب و گازی سر به فلک می‎کشید، فلج می‎شدم به کل. اما صِدام درنمی‎آمد. هنوز هم! از این که تصویرم پیش آدم‎ها بوی نیاز بگیرد، در خودم مچاله می‎شوم. کمک گرفتن برام سر خم کردن است. یک حال توسری‎خورده‎ی مگویی‎ست. حس بدهکار بودن بزرگ‎ترین صلیبی‎ست که می‎شود به دوشم بگذارند. باید همه چیز را جوری سامان بدهم که پوسته‎ام ترک نخورد، حتا اگر اندرون شرحه‎شرحه باشد و ریش. بماند چندنفری توی زندگیم خودشان دست کمک پیش آوردند و بعدتر دسته‎ی خنجرشان توی سینه‎ام چرک کرد! نشسته‎ام وسط کارتن‎ها و دارم فکر می‎کنم دقیقا باید چه گلی به سر بگیرم فردا؟ هوا دارد تاریک می‎شود. باید بلند شوم و باقی خرده‎ریزها را سامان بدهم. حتا مادر را هم دور نگه‎ داشته‎ام از ماجرا. خوبیِ نوشتن این‎جا، سبک شدن است. دیگر مشکل کذا توی دلم تلنبار نیست انگار، نه که چاره‎ای پیدا شده باشد ها! انگار می‎کنم برای کسی تعریف کرده‎ام و با چشم‎هاش اطمینانم داده که، «همه چیز درست می‎شود دخترک.» آن بیرون اما دهانم بسته‎ست. کمک گرفتن رنجورم می‎کند و خودِ آن‎طورم هیچ خوشایندم نیست. لت‎خورده و سربه‎زیر و دست‎بسته! بلند شوم به گلدان‎های زبان‎بسته آب بدهم بلکم همه چیز درست...