سه‌شنبه

دلکم در سینه بمیری کاش که همه رنج از توست...

وقتی می‎بینید کسی روزهاش را در بوته‎ی گزنه می‎گذراند. وقتی می‎خوانید از دل‎تنگی می‎نویسد و جان‎به‎لب شده. وقتی می‎بینید با هزار زانوی زخم باز دست به دیوار گرفته و ایستاده. وقتی می‎بینید تکه‎های هزارپاره‎ی زندگیش را به چنگ و دندان گرفته و زور می‎زند قوی باشد و از هم نپاشد. وقتی می‎بینید کورمال دست به هرجایی می‎کشد تا راهی برای خلاصی از تاریکی بیابد، چه‎طور می‎توانید چراغی دست بگیرید و دلش را بلرزانید و ببریدش لب گورچاهی عمیق و به پفی چراغ را بکُشید و پرتش کنید ته آن دره؟! از خودم می‎پرسم چه‎طور می‎تواند کسی؟ و جواب می‎دهم بس که تو، احمق‏‎ترینی! بس که هنوز به ذات انسان مومنی! بس که دلت نمرده هنوز! و تقصیر از چراغ‎دار نیست و تویی که نبایست شب‎کوره‎ی راه‎گم‎کرده‎ای باشی و پی هر نور کذبی راه بیفتی! تقصیر توست که احمق‎ترینی و دلت نمرده و باور توی دست‎هات پرپر می‎زند هنوز. تقصیر توست که هنوز شنیدن از «عشق» را تعبیر به عشق می‎کنی! کلمه‎ها سقوط کرده‎اند دخترک! بدجور هم...
وقتی می‎بینید کسی روزهاش را در بوته‎ی گزنه می‎گذراند، شما را به خدا بیش از آن زجرش ندهید. وقتی می‎بینید جان کنده دل را آرام کند و مرگ را پس براند و سر را بالا بگیرد، شما را به خدا بیش از آن زجرکشش نکنید. مگر آدمی چه اندازه طاقت و توان دارد؟ به عقوبت کدام آزار بایست این‎طور خرد و خراب و حقیرش کنید؟ به عقوبت کدام آزار؟ دقیقا به عقوبت کدام آزار؟ شما را به خدا بروید سر به کار آدم‎هاتان. همان‎ها که بهتر و خوش‎تر و به‎صرفه‎ترند! بروید و راحتش بگذارید. بروید و به حرمت هرآنچه که بوده و دیگر نیست، راحتش بگذارید. شما را به خدا! شما را به حرمتِ... راحتم بگذارید...