سه‌شنبه

باورم نبود که دوباره شکنجه‎ام بدهد. که بتواند باز شکنجه‎ام بدهد! طعم تند و زور سهمگینش را از یاد برده بودم گویی. شب اول بغض را فروخوردم و به سکوتی خفه گذشت. گفتم اولین‎بارت نیست که زخمت زده دخترک! رهاش کن. شب دوم اما غرق هق‎هقی بلند شدم میان کارتن‎های باز و بسته‎ی خرده‎ریزها. مثل جانوری کور لابه کردم. جانوری کور و کریه که ته آب‎های تاریکش می‎دارند. بسته به خزه‎های هزاران ساله! گریستم و چشم‎هام تهی و تاتاری شد. بعد حرف‎هایی زدم به غایت تلخ. به غایت تلخ و لایق اما! نوشتم و بیرون ریختم و تهی شدم. اما چرا دهان از زهر بستم؟ نمی‎شود رفتاری را هم ملامت کرد و در حال، همان را هم پیش گرفت! نوشتم و بیرون ریختم و پاک کردم. گفتم بس است دیگر. بار دیگری درکار نیست. دیگر هیچ از او نمانده درونم. بس است دیگر. من تکه گوشتی سخیف و گندیده نیستم که هربار بیاید به تیپایی مهمانم کند و برود پی زندگیش پی آدم‎هاش! آمدم این‎جا، رو به یک‎یک شما به صدای بلند قسم یاد کنم که برای همیشه تمام شد! به خدا که برای همیشه تمام شد! دیگر نه یادی و نه مهری و نه مروری و نه هیچ! تا ابد! محال است! محال است دیگر از او یادی کنم، نه با کلمه نه به دل! از گندابِ دروغ‎ها و پوچ‎مهری‎ها و بی‎رحمی‎ها می‎کشم بیرون دل را! از گنداب عشق‎های نیم‎خورده و پُرتاول! به همه مقدسات قسم! به زندگی قسم! به زخمی که برداشته‎ام قسم! به خونی که دلمه شد روی کاشی‎ها! به حرمت دوست داشتن قسم! قسم به صدای دل‎نگران مادرم! تمام شد دیگر.