شنبه

قلعه‎ی سنگی عظیمی بود. ایستاده بودم بر قرنیز پنجره‎ای. دست‎هام را گشوده بودم از هم و کنگره‎های سنگ زیر انگشت‎های عرق کرده‎ام داغ شده بود. قلعه‎ی سنگی عظیمی بود در ارتفاعی هولناک. نمی‎دانم چه مدت آن‎جا سرپا و ناامن بودم. اقیانوسی کبود می‎غرید زیر پاهام. هر موج‎اش که برمی‎آمد، کفی سرخ شلاق می‎زد به جان سخت سنگ‎ها. گمانم بود می‎تواند به سادگی دهان بگشاید و همه‎چیز را در سرخ و کبودی‎ش فروببلعد. زانوهام به لرزه افتاده بود. هرچه بیشتر فکر می‎کردم که چرا آن‎جام و کجاست؟ بیشتر از یاد می‎بردم. انگار در مرداب خاموشی و فراموشی هردم فروتر می‎رفتم. همه‎چیز را از یاد می‎بردم. خاطره‎ها و گذشته را. موج می‎کوبید و من اندوه و خنده را. خشم را و تقلا را. این‎که آدمی تا چه حد می‎تواند در پوستین معصومیت دندان بی‎رحمی‎ش را به استخوان‎ت فروبرد. از یاد می‎بردم همه را. زهر را و زخم را. دروغ را و التهاب را. زانوهام به لرزه افتاده بود. موج می‎غرید و توانم نبود بیش از آن سرپا و ناامنی را. آخرین تصویر، آخرین لکه‎ی نورِ پشت پلک‎هام، سپیدی درنای بزرگی بود که شاه‎پرهاش را گشوده بود. پریدم! سقوط بود و سقوط بود و شلاق آب و سکوت...
انگشت‎هام را می‎بوسید یک‎به‎یک. از داغی نفس‎ش بیدار شدم. آهسته می‎گفت چیزی نیست. خواب دیدی. آرام. آرام جان دلم. و من به یادش نمی‎آوردم. دست‎هاش را و لب‎هاش را و صداش را. گفتم، در اقیانوسی کبود و بی‎کرانه گم شده‎ام! گفت من این‎جام. از آب گرفتم‎ات. این‎جایی. توی دست‎های من. من از گرمای سینه‎اش هیچ خاطره‎ای نداشتم. از زمزمه‎هاش که می‎گفت بسپار به من هیچ نمی‎فهمیدم. از یاد برده‎ بودم گذشته را و فردا را. بازوهاش آشنام نبود. از شانه‎هاش که می‎گفت پناه توام. زبان مردم روشن چشم‎هاش را هیچ نمی‎دانستم. می‎گفت خواب دیده‎ای. من از آب گرفتم‎ات. این‎جایی. فشرده به سینه‎ی من. زمزمه می‎کرد بسپار به من گذشته را. من فردای توام. شادمانه و رها. عطر مطبوع نان گرم داشت تن‎ش. آخرین تصویر، آخرین لکه‎ی نورِ پشت پلک‎هام، بوسه‎هاش بود. از نازکای نبض‎دار شقیقه تا گودی گرم گلوگاه...