دوشنبه

می‎خندد. به قهقه می‎خندد. دست را در هوا رو به صورتم طوری تکان می‎دهد گویی چیزی را پس می‎زند. به زبان بدن می‎فهماندم که ابله‎ام! که منقرض شده‎ام. می‎گوید به تن خودت بدهکار نمان. لذت را دریغ نکن. تن، تقدسی ندارد وقتی همه رو به زوال‎ایم. لحظه را دریاب و لذت ببر. حرفم را نمی‎فهمد. آدم‎ها تا شعاع بی‎کرانی حرفم را نمی‎فهمند. چه‎طور می‎شود بی مهر تن سپرد؟ بی که آدمی امن شود برات؟ بی که سنجیده و مطلوب باشد؟ چه‎طور می‎شود تنها تمنای تن را فرونشاند بی که... با هرکه؟! می‎خندد. به قهقه می‎خندد. دست را در هوا رو به صورتم طوری تکان می‎دهد گویی چیزی را پس می‎زند. به زبان بدن می‎فهماندم که ابله‎ام! که منقرض شده‎ام. می‎گوید به تن خودت بدهکار نمان.