پنجشنبه

مهر، از آن‎چه در آینه می‎بینید -گاه- بی‎رحم‎تر است

دختر برام از پدرش می‎گفت که در اعدام‎های سال شصت‎وسیاه از دست رفته بود. می‎گفت سال‎ها با خشم ازش یاد کرده‎ام. نبخشیدم‎اش. چون می‎توانست -اگر که می‎خواست- کنار خانواده بماند و آن‎همه سختی را هوار زندگی‎شان نکند. می‎گفت از مردها کینه برداشته‎ام. تلافی آن همه سال عذاب را از یکی‎یکی‎شان گرفته و می‎گیرم. سخت‎ترین را انتخاب می‎کردم و نقشه می‎ریختم و پیش می‎رفتم. زمزمه‎های وابستگی که به گوش می‎رسید، پای گریزم بود بی هیچ مهر و ماندنی. جریحه‎ی قلبش را تسکین می‎داده این همه سال. از آدمی به آدمی. می‎گفت با کسی عمیقا به مهر نبوده‎ام. -و چه مهربانی فریبنده‎ای هم داشت- همه‎چیز از سر ظاهر بوده و توجه و عاطفه را تا آن لحظه‎ی تردی به کار می‎بسته که پاهای آدم مقابل در گِل مهرش گیر می‎کرده و.. می‎گفت آدم رابطه‎های گذری‎ام. دوام را تاب ندارم عکس تو. می‎گفت این روزها رفته‎ام سراغ مردی سخت. مردی از وابستگی گریزان. می‎خواهم چنان و چنین‎اش کنم. می‎گفت هرکس قلقی دارد. دیر و زود به دام می‎افتند طفلک‎های بیچاره..
من اما این‎طور کینه‎توزانه از همه انتقام جستن را هیچ نمی‎فهمم. مهر را هرگز جز به مهر به کار نبسته‎ام. و البته شاد و مست و سرخوش و در لحظه هم نزیسته‎ام چون او! پاشنه‎ی شادی‎ام را به لاشه‎های مهر فرو نبرده‎ام شاید.. هرچند پیداست هرکدام یک‎جای کارمان می‎‏لنگد. زبان هشدارم نیست. نه حتا قضاوتی و ملامتی. این گوشه نشسته‎ام به تماشا. و خوب می‎دانم، -مرد و زن هم ندارد- بومرنگی از این دست اگر پرتاب کنیم، زخم به جان چندنفر می‎گذارد و چرخ می‎زند و چرخ می‎زند و سر آخر، به خون‎نشسته و زهرآگین به قلب خودمان بازمی‎گردد.