شنبه

شوریدگی را زیستن

باز دریچه‎ی دیوانگی‌ها به روی‎ام گشوده شده. مستم و سرخوش و آرام‎. باز دست به زانو گرفته و رنج را تارانده‎ام. هفته‎ای هست -بیش و کم- حال را معتدل نگاه داشته‎ام. فروغلتیدنی درکار نبوده. هربار شعله‎ی حال رو به خاموشی گذاشته، دست را حائل کرده‎ام. به نجوا گفته‎ام که هیچ چیز آن بیرون نیست تا اسباب آسیب تو باشد. به نجوا گفته‎ام ترس از تاریکی وهم است و ناموجود. قرار نیست هیچ دیو بدسیرتی بر روان و جانت چیره شود. آرام بگیر. آرام بمان. بمان.
پنج‎شنبه باز شوریدگی‎م سربرآورد. من همه حضور بودم و همه تخیل بودم و حتا پاها را توی پوتین احساس نمی‎کردم. بس که مهره‎هام بی‎جنبش. پلک‎هام گشوده و مادیان سیاه مردمک‎هام قبراق و پُرنفس. ردیف یک، صندلی یک. چشم در چشم او. زن بی‎نظیر بود و کلمه‎هاش چون ملیله‎هایی رنگ‎به‎رنگ به دامنم می‎ریخت و من وصل بودم و یکباره کمی پیش از آن «جهش بزرگ» ایستاد، رو به چشم‎های منتظر ما و گفت نه، با شما نه، امشب نمی‎توانم! ما باخته بودیم. همه به یک چوب رانده شده بودیم. به چوب آن‎ها که همراه نبودند و پچ‎پچه و بی‎حضور بودند. زن آهسته خزید به تاریکی و چندباری گفت بروید بیرون! ربع ساعتی همه حیران بودند که این هم جزوی از نمایش است آیا؟ که بمانیم؟ چه شده‎ست؟ برویم؟ تشویق کنیم؟ یا چه؟ و یک‎یک آهسته و رنجیده از جا برخاستند و بیرون رفتند. او گوشه‎ای در تاریکی ایستاده بود و من نخ چشم‎هاش را محکم گرفته بودم و باد بود میان ما. سر آخر دهان به حرف گشودم. آهسته به میان آن دایره‎ی کوچک نور آمد و چمباتمه نشست. به حالت دل‎تنگ. و دست‎ها را ستون چانه کرد. ساعتی حرف زدیم و بعد... من سرخی دامنم را به خیابان بردم. ریختم به سپیدی برف و بوی سرب. شوریده بودم به تمامی. صدای گام‎هایی می‎شنیدم پشت سر. و هرم نفس‎هایی همراه. می‎آمد و من می‎رفتم شبانه‎ی تنها را. می‎شنیدم و هنوز مات و حیران زن بودم و حالی که ساخته بود. پیله‎ای نو. خیالی و بالی نو. آخرین قطار شب بود. از پله‎ها پاتندکرده می‎آمد از پی‎ام. تا آن‎قدر نزدیک شد که تقه زد به شانه‎ی راستم. بی‎شک با دوانگشت اشاره و میانی. پیش از آن‎که برگردم، نمی‎دانستم کیست. تصوری هم نداشتم. تنها برام آشنایی بود و نه غریبی مزاحم. به همان شانه چرخیدم به پشت و... حبابم شکست. هزار دانه‎ی بلور شد و ریخت. کسی نبود.